أوراقي مبعثرة... يتناهبها الأطفال وأقطف ا لأزهار... وأدعي الجمال خلعت ردائي... إذ أشكو البرد ونصبتُ خيمتي في وادي العواصف... في ليلة شهباء... ثم أعجب من أين يأتيني السعال؟
برگههایم پراکندهاند... کودکان آنها را به هر سو میکشند و من گلها را میچینم... و تظاهر به زیبایی میکنم.
ردایم را از تن درآوردم... چراکه از سرما شکایت داشتم، و خیمهام را در درهی طوفانها برپا کردم... در شبی طوفانی و سرد.
سپس با تعجب میپرسم: این سرفه از کجا به سراغم آمده است؟
✍️استاد احمد راشد رحمه الله
🌐 در شبکههای اجتماعی همراه ما باشید:
🔸Instagram🔸Telegram 🌐Web 🔸Aparat