وضعیّت اضطراری
در جمهوری وایمار، جمهوری پنجم فرانسه و ایران!
پس از شکست ویلهلم دوم در جنگ جهانی اوّل، بهدرخواست وودرو ویلسون رئیسجمهوری آمریکا، قیصر آلمان از قدرت کنارهگیری کرد. با کنارهگیری قیصر در ۱۹۱۸ و استعفای فن بادن، صدراعظم وقت بهسود فریدریش ابرت، اگرچه مطلوب سیاسیون برقراری سلطنت مشروطه بود امّا با اوج گرفتن جریانات انقلابی و خواستههای کمونیستها، دفعتاً اعلام جمهوری شد. جایگزینی ناگهانی سلطنت با جمهوری وایمار، هرگز نتوانست جاذب قلوب کثیری از آلمانیها شود.
در نتیجه اعلام جمهوری، احزاب سیاسی متعدّدی که اغلب نمایندهٔ تعداد محدودی از مردم بودند، با دستاویز قرار دادن منافع حزبی خود، در جهت از همگسیختگی ملّی قدم برداشتند و ملّت را تکّهتکّه کردند. یکصد سال پیش از آن کانت گفته بود: «هر چه تعداد افراد حاکم در یک کشور کمتر باشد و قدرت نمایندگی آنها بیشتر باشد، قانون اساسی به پتانسیل جمهوریخواهی خود نزدیکتر خواهد شد».
در وضعیّت سیاسی جدید، امّا دستیابی به اکثریّت برای احزاب سیاسی غیرممکن شد، که این خود مستوجب تشکیل دولتهای ضعیف و کوتاهمدّت ائتلافی میشد. این احزاب اغلب نظرات متفاوتی در مورد نحوهٔ ادارهٔ آلمان داشتند، و دولتهایی که تشکیل میدادند دولت مستعجل بوده و بهسرعت فرومیپاشید و باز از نو نیاز به برگزاری انتخابات جدید بود و سراغی از ثبات سیاسی نمیشد یافت.
در نتیجه در شرایطی که آلمان گرفتار اَبَرتورّم ناشی از تحمیل قرارداد ننگین ورسای بود، بهدلیل حضور کوتاهمدّت صدراعظم (نخستوزیر) بر سر کار، و همچنین تندروی گروههای چپ، ملّت به احزاب راست تندرو چون نازیها متمایل شد. پیشتر گفتیم که کانت، شاه مشروطه را تجلّی بالاترین حد نمایندگی از ملّت میدانست. با این حساب با سقوط پادشاهی، وضعیّت آلمانی بهجایی رسید که «همه میخواهند حاکم باشند».
در چنین شرایطی، اصل ۴۸م قانون اساسی وایمار به رئیسجمهور این اختیار را میداد تا در شرایط اضطراری، با تفویض اختیار به صدراعظم، حقوق اساسی شهروندان و دیگر اصول قانون اساسی را ملغی کند و حتّی حکم به انحلال مجلسین دهد. استفادهٔ مکرّر از اختیارات اضطراری به رئیسجمهور این امکان را میداد که بهجای مشورت با رایشتاگ، با «فرمان» حکومت کند و قوانینی را که صدراعظم ارائه میکرد بهسادگی صادر کند. این بند قرار بود در زمانهای بحرانی که نیاز به حکومت سریع و قاطع باشد، استفاده شود، با اینحال، عملاً زمانی که رایشتاگ موافقت نمیکرد نیز استفاده میشد.
هیتلر که بار اوّل در اجرای کودتای مونیخ ناموفّق بود، از این مبهم و معلّق بودن اختیارات در جمهوری بهسود غصب قدرت سیاسی استفاده کرد. یک دهه بعد از وی، مصدق نیز از آشفتگی سیاسی آن روزگار ایران، به نخستوزیری مطلقه تبدیل شد. او برای اینکار دست به اقدامات غیرقانونی بسیاری زد. مجلسین را منحل کرد، تقاضای فرماندهی کل قوا را داشت.
آنچه موجب شد که مصدق موفّق بهغصب کامل قدرا نشود، وجود شاه مشروطه در ایران بود. در آلمان امّا هیتلر سرانجام با کسب اکثریّت آرای عمومی، قانون اساسی و کلاً جمهوری وایمار را منحل کرد. اینجاست که اهمیّت مادامالعمر و موروثی بودن پادشاه روشن میشود. کسی نمیتواند شاه را خلع و محاکمه کند، چون او نمایندهٔ تام ملّت است و مقامی فراحزبی دارد. امّا هیتلر توانست رئیسجمهور آلمان را برکنار کند. چون مشروعیّت او موقّت و ناشی از انتخابات حزبی بود. یعنی نمایندهٔ تنها بخشی از مردم بود. فاجعهٔ آلمان در دو جنگ جهانی، ناشی از فقدان روح مشروطیّت در نظام سیاسی آلمان بود.
اوّل آنکه قیصر ویلهلم با استبداد رٲی آلمان را وارد جنگ جهانی اوّل کرد. دوم اینکه دخالت بیجای آمریکا در امور سیاسی کشورهای دیگر باز فاجعه آفرید. سوم آنکه سیاستمداران آلمان بهجای برقراری پادشاهی مشروطه، ناگهان جمهوری اعلام کردند و بعد در بدترین وضعیّت اجتماعی و اقتصادی آلمان پس از جنگ، به رئیسجمهور و صدراعظم در قانون اساسی قدرت بسیاری دادند. مادهٔ ۴۸م همچنین بر تدوینکنندگان قانون اساسی فرانسه در سال ۱۹۵۸ تأثیر گذاشت، که مادهٔ ۱۶م آن بهطور مشابه به رئیسجمهور فرانسه اجازه میدهد در مواقع اضطراری با فرمان حکومت کند.
با اینحال، تبصرهٔ فرانسوی از تدابیر بسیار قویتری علیه سوءاستفاده از قدرت نسبت به وایمار برخوردار است. در ایران نیز که شاه بهعنوان مقامی فراحزبی، مسئول ایجاد تعادل بین قوا بود، با اصلاحات سال ۱۳۲۸، قدرت لازم را بر جلوگیری از مطلقه شدن نخستوزیر بهدست آورد. در بریتانیا نیز ملکه/شاه بر اساس اصول لَسِلز، ار سال ۱۹۵۰ تا به امروز حق اعمال قدرت در برابر نخستوزیر را دارد. چرا که درگیری میان مجلس و نخستوزیر در همهٔ نظامهای سیاسی دنیا وجود دارد.
در جمهوری وایمار، جمهوری پنجم فرانسه و ایران!
پس از شکست ویلهلم دوم در جنگ جهانی اوّل، بهدرخواست وودرو ویلسون رئیسجمهوری آمریکا، قیصر آلمان از قدرت کنارهگیری کرد. با کنارهگیری قیصر در ۱۹۱۸ و استعفای فن بادن، صدراعظم وقت بهسود فریدریش ابرت، اگرچه مطلوب سیاسیون برقراری سلطنت مشروطه بود امّا با اوج گرفتن جریانات انقلابی و خواستههای کمونیستها، دفعتاً اعلام جمهوری شد. جایگزینی ناگهانی سلطنت با جمهوری وایمار، هرگز نتوانست جاذب قلوب کثیری از آلمانیها شود.
در نتیجه اعلام جمهوری، احزاب سیاسی متعدّدی که اغلب نمایندهٔ تعداد محدودی از مردم بودند، با دستاویز قرار دادن منافع حزبی خود، در جهت از همگسیختگی ملّی قدم برداشتند و ملّت را تکّهتکّه کردند. یکصد سال پیش از آن کانت گفته بود: «هر چه تعداد افراد حاکم در یک کشور کمتر باشد و قدرت نمایندگی آنها بیشتر باشد، قانون اساسی به پتانسیل جمهوریخواهی خود نزدیکتر خواهد شد».
در وضعیّت سیاسی جدید، امّا دستیابی به اکثریّت برای احزاب سیاسی غیرممکن شد، که این خود مستوجب تشکیل دولتهای ضعیف و کوتاهمدّت ائتلافی میشد. این احزاب اغلب نظرات متفاوتی در مورد نحوهٔ ادارهٔ آلمان داشتند، و دولتهایی که تشکیل میدادند دولت مستعجل بوده و بهسرعت فرومیپاشید و باز از نو نیاز به برگزاری انتخابات جدید بود و سراغی از ثبات سیاسی نمیشد یافت.
در نتیجه در شرایطی که آلمان گرفتار اَبَرتورّم ناشی از تحمیل قرارداد ننگین ورسای بود، بهدلیل حضور کوتاهمدّت صدراعظم (نخستوزیر) بر سر کار، و همچنین تندروی گروههای چپ، ملّت به احزاب راست تندرو چون نازیها متمایل شد. پیشتر گفتیم که کانت، شاه مشروطه را تجلّی بالاترین حد نمایندگی از ملّت میدانست. با این حساب با سقوط پادشاهی، وضعیّت آلمانی بهجایی رسید که «همه میخواهند حاکم باشند».
در چنین شرایطی، اصل ۴۸م قانون اساسی وایمار به رئیسجمهور این اختیار را میداد تا در شرایط اضطراری، با تفویض اختیار به صدراعظم، حقوق اساسی شهروندان و دیگر اصول قانون اساسی را ملغی کند و حتّی حکم به انحلال مجلسین دهد. استفادهٔ مکرّر از اختیارات اضطراری به رئیسجمهور این امکان را میداد که بهجای مشورت با رایشتاگ، با «فرمان» حکومت کند و قوانینی را که صدراعظم ارائه میکرد بهسادگی صادر کند. این بند قرار بود در زمانهای بحرانی که نیاز به حکومت سریع و قاطع باشد، استفاده شود، با اینحال، عملاً زمانی که رایشتاگ موافقت نمیکرد نیز استفاده میشد.
هیتلر که بار اوّل در اجرای کودتای مونیخ ناموفّق بود، از این مبهم و معلّق بودن اختیارات در جمهوری بهسود غصب قدرت سیاسی استفاده کرد. یک دهه بعد از وی، مصدق نیز از آشفتگی سیاسی آن روزگار ایران، به نخستوزیری مطلقه تبدیل شد. او برای اینکار دست به اقدامات غیرقانونی بسیاری زد. مجلسین را منحل کرد، تقاضای فرماندهی کل قوا را داشت.
آنچه موجب شد که مصدق موفّق بهغصب کامل قدرا نشود، وجود شاه مشروطه در ایران بود. در آلمان امّا هیتلر سرانجام با کسب اکثریّت آرای عمومی، قانون اساسی و کلاً جمهوری وایمار را منحل کرد. اینجاست که اهمیّت مادامالعمر و موروثی بودن پادشاه روشن میشود. کسی نمیتواند شاه را خلع و محاکمه کند، چون او نمایندهٔ تام ملّت است و مقامی فراحزبی دارد. امّا هیتلر توانست رئیسجمهور آلمان را برکنار کند. چون مشروعیّت او موقّت و ناشی از انتخابات حزبی بود. یعنی نمایندهٔ تنها بخشی از مردم بود. فاجعهٔ آلمان در دو جنگ جهانی، ناشی از فقدان روح مشروطیّت در نظام سیاسی آلمان بود.
اوّل آنکه قیصر ویلهلم با استبداد رٲی آلمان را وارد جنگ جهانی اوّل کرد. دوم اینکه دخالت بیجای آمریکا در امور سیاسی کشورهای دیگر باز فاجعه آفرید. سوم آنکه سیاستمداران آلمان بهجای برقراری پادشاهی مشروطه، ناگهان جمهوری اعلام کردند و بعد در بدترین وضعیّت اجتماعی و اقتصادی آلمان پس از جنگ، به رئیسجمهور و صدراعظم در قانون اساسی قدرت بسیاری دادند. مادهٔ ۴۸م همچنین بر تدوینکنندگان قانون اساسی فرانسه در سال ۱۹۵۸ تأثیر گذاشت، که مادهٔ ۱۶م آن بهطور مشابه به رئیسجمهور فرانسه اجازه میدهد در مواقع اضطراری با فرمان حکومت کند.
با اینحال، تبصرهٔ فرانسوی از تدابیر بسیار قویتری علیه سوءاستفاده از قدرت نسبت به وایمار برخوردار است. در ایران نیز که شاه بهعنوان مقامی فراحزبی، مسئول ایجاد تعادل بین قوا بود، با اصلاحات سال ۱۳۲۸، قدرت لازم را بر جلوگیری از مطلقه شدن نخستوزیر بهدست آورد. در بریتانیا نیز ملکه/شاه بر اساس اصول لَسِلز، ار سال ۱۹۵۰ تا به امروز حق اعمال قدرت در برابر نخستوزیر را دارد. چرا که درگیری میان مجلس و نخستوزیر در همهٔ نظامهای سیاسی دنیا وجود دارد.