- خونِ ریخته
نمیخواهم ببینم!
بگو بیاید ماه،
که نمیخواهم ببینم
خونِ سرباز را بر شن.
نمیخواهم ببینم!
ماه، هرچه تمام تر.
بارهی ابرهای رام،
و گودِ کبودِ رویا
در باروی بیدها.
نمیخواهم ببینم!
مادیانِ جهانِ پیر
زبانِ اندوهبار میکشید
بر پوزهی آغشته به خونِ ریخته بر شن،
و نرّه شالانِ یورک نیممرده و نیم سنگ،
بر میکشند نال، همچون قرنها،
خسته از پنجه کشیدن در هوا.
نه.
نمیخواهم ببینم!
سرباز پلّه پلّه فراز میرود
مرگش همه بر دوشش.
او سَحَر میجُست:
سَحَری نبود.
او نیمرخ ِ مطمئنِّ خود را جویاست
و گیج میکندش رویا.
او کالبدِ جمیلِ خود را میجُست:
با خونِ گشادهاش برابر شد.
از من نخواه ببینم!
نمیخواهم بشنوم
تکههایی را که آرام
رمق از دست میدهد؛
دستی که جمعیّت را
فروغ میبخشد و میروبد
بر چلوار و بر آهن ازدحامی عطشان.
ای که مرا، به بانگ، میانگیزی!
از من نخواه ببینم!
چشمانش بسته نشد
تیر را که در جوار دید.
مادرانِ هراسناک اما
سر بر آوردند،
و از میان شنزاران
برخاست نسیمی از صداهای نهان
که میزدند، شبانانِ ماهِ پریدهرنگ،
بر رهورانِ آسمانی، بانگ.
پارس را هرگز نبود شاپوری
تا برابر او باشد،
و نه شمشیری چون شمشیرش
و نه یک دل چنین به راستی.
مانند نهری از شیران بود
نیروی شگفتانگیزش،
و مانند نیمتنی مرمر
طرّاحیِ تدبیرش.
نسیمی از هَنزای رابُر
هالهییش به سر میبخشود،
به جایی که خندهاش
مریمِ هوش و نمک بود.
چه رُتستَهمِ بزرگی در گود!
چه کوهیِ خوبی در کوه!
چه آرام با سنبلهها!
چه سخت با مهمیزها!
چه نرم با شبنم!
چه درخشان میانِ آتشها!
چه سهمناک
با پسین نیزههای تاریکی!
اینک اما، جاودانه در خواب میشود.
اینک کلوخها و گَوَن
به سرانگشتِ مطمئن باز میکند
گُلِ جمجمهاش را.
وینک خونِ او میاید خوانا:
خوانا نه به خورها و چمنزاران،
خزانه به خارهای کرخت،
دل دل زنان میان مه،
پیچان به هزار سُم،
چون دستی بلند، خمیده، اندوهبار؛
که چالابِ احتضار شود
به نزدیکِ جفرالصخرِ اخترناک.
آه، دیوارِ سپید ِ میانرودان!
آه، رخشِ سیاهِ غصّه!
آه، خونِ سختِ قاسم!
آه، بلبلِ رگهاش!
نه.
نمیخواهم ببینم!
که ساغری نیست تا جاش دهد،
نه چلچلههایی که بنوشندش،
نه آوازی، نه سیل ِ سوسنها،
نه بلوری تا نقرهاش کند.
نه.
من نخواهم دید!!
- بر پایه مرثیه برای ایگناسیوی لورکا
هَنزا از بخش رابُر محل تولد قاسم سلیمانیست
نمیخواهم ببینم!
بگو بیاید ماه،
که نمیخواهم ببینم
خونِ سرباز را بر شن.
نمیخواهم ببینم!
ماه، هرچه تمام تر.
بارهی ابرهای رام،
و گودِ کبودِ رویا
در باروی بیدها.
نمیخواهم ببینم!
مادیانِ جهانِ پیر
زبانِ اندوهبار میکشید
بر پوزهی آغشته به خونِ ریخته بر شن،
و نرّه شالانِ یورک نیممرده و نیم سنگ،
بر میکشند نال، همچون قرنها،
خسته از پنجه کشیدن در هوا.
نه.
نمیخواهم ببینم!
سرباز پلّه پلّه فراز میرود
مرگش همه بر دوشش.
او سَحَر میجُست:
سَحَری نبود.
او نیمرخ ِ مطمئنِّ خود را جویاست
و گیج میکندش رویا.
او کالبدِ جمیلِ خود را میجُست:
با خونِ گشادهاش برابر شد.
از من نخواه ببینم!
نمیخواهم بشنوم
تکههایی را که آرام
رمق از دست میدهد؛
دستی که جمعیّت را
فروغ میبخشد و میروبد
بر چلوار و بر آهن ازدحامی عطشان.
ای که مرا، به بانگ، میانگیزی!
از من نخواه ببینم!
چشمانش بسته نشد
تیر را که در جوار دید.
مادرانِ هراسناک اما
سر بر آوردند،
و از میان شنزاران
برخاست نسیمی از صداهای نهان
که میزدند، شبانانِ ماهِ پریدهرنگ،
بر رهورانِ آسمانی، بانگ.
پارس را هرگز نبود شاپوری
تا برابر او باشد،
و نه شمشیری چون شمشیرش
و نه یک دل چنین به راستی.
مانند نهری از شیران بود
نیروی شگفتانگیزش،
و مانند نیمتنی مرمر
طرّاحیِ تدبیرش.
نسیمی از هَنزای رابُر
هالهییش به سر میبخشود،
به جایی که خندهاش
مریمِ هوش و نمک بود.
چه رُتستَهمِ بزرگی در گود!
چه کوهیِ خوبی در کوه!
چه آرام با سنبلهها!
چه سخت با مهمیزها!
چه نرم با شبنم!
چه درخشان میانِ آتشها!
چه سهمناک
با پسین نیزههای تاریکی!
اینک اما، جاودانه در خواب میشود.
اینک کلوخها و گَوَن
به سرانگشتِ مطمئن باز میکند
گُلِ جمجمهاش را.
وینک خونِ او میاید خوانا:
خوانا نه به خورها و چمنزاران،
خزانه به خارهای کرخت،
دل دل زنان میان مه،
پیچان به هزار سُم،
چون دستی بلند، خمیده، اندوهبار؛
که چالابِ احتضار شود
به نزدیکِ جفرالصخرِ اخترناک.
آه، دیوارِ سپید ِ میانرودان!
آه، رخشِ سیاهِ غصّه!
آه، خونِ سختِ قاسم!
آه، بلبلِ رگهاش!
نه.
نمیخواهم ببینم!
که ساغری نیست تا جاش دهد،
نه چلچلههایی که بنوشندش،
نه آوازی، نه سیل ِ سوسنها،
نه بلوری تا نقرهاش کند.
نه.
من نخواهم دید!!
- بر پایه مرثیه برای ایگناسیوی لورکا
هَنزا از بخش رابُر محل تولد قاسم سلیمانیست