𖣦 ⃘⃔⃟ٜٖٜٖ༺🍃⭐️🔖⭐️🍃༻⃘⃕⃟ٜٖٜٖ 𖣦
─═┅✰#داستان۰شب ✰┅═─
🔆تو فامیل مادری یه دایی داریم به خان دایی معروفه
خان دایی ۶۰ سالشه ولی خب سرپاست ماشالله
بخاطر ابوهت و جدی بودنش یه جورایی همه ازش حساب میبرن همیشه حرف خودشو میزنه و کسی رو حرفش حرف نمیزنه.
خان دایی ۶۰سالشه ولی هنوز ازدواج نکرده و دلیلشم کسی نمیدونه !!!!
تا اینکه یه روز همه جمع بودن خونه عزیز جون.عزیز رفت سر صندوقی که چند سال بود درش وانشده بود.
همه مون صدا کرد گفت بیایید کارتون دارم
رفتیم نشستیم دورش در صندوق باز کرد
خاک گرفته بود؛سعی میکرد با دستای بی جونش تمیز کنه همین جور که تمیز میکرد بغضش گرفته بود؛
وسیله هارو یکی یکی نشون میداد و خاطره هاشو تعریف میکرد؛
🔆تا رسید به یه دست کت و شلوار سفید!!
دیگه بغضش ترکید و پیرزن گریه اش درومد
لباس چسبوند به سینش و به زبون محلی خودشون شروع کرد ناز دادن و گریه کردن
با گریه های عزیز همه گریه کردیم!
دلیلش نمیدونستیم
ولی عزیز انقدر باسوز گریه میکرد
دل سنگ آب میشد!!
🔆همینجور که گریه میکرد شروع کرد به تعریف کردن:
گفت این لباسای دامادی خان دایی تونه!
همه تعجب کردن !
اخه مگه امکان داشت خان دایی. که هیچوقت زن نداشته!
پرسیدیم مگه خان دایی ازدواج کرد؟
عزیز جون اشکاشو پاک کرد و ادامه داد:
خان داییتون بیست سالش بود که اومد خونه گف الا و بلا دختر کریم قصاب دلشو برده .از حق نگذریم دختر دلبری بود
چشم و ابروی مشکی داشت
پوست گندمی
ریزه میزه بود و با حیا
هرچی بود که دل سنگ خان دایی و نرم کرده بود
🔆عزیز میگفت یه شب زمستون سرد رفتیم خواستگاری دختر کریم قصاب
نگو دل دختر کریم قصاب هم گیر کرده
سر ماه نشد که بساط عقد گرفتیم و لیلا شد عروسمون...
لیلا عاشق دایی تون بود و برعکس خان دایی تون بیشتر شده بودن لیلی و مجنون
عزیز جون هر دفه آه میکشید و میگف خدایا شکرت
ادامه داد.
🔆گف دوهفته مونده بود عروسی لیلا و خان دایی
که لیلا رو بردن براش لباس بدوزن
اون موقع ها رسم بود لباس پاتختی. میدوختن یه مریم خانم خیاط داشتیم
لیلا لباسشو اندازه گرفت و ...
🔆عزیز جون دوباره بغضش شد و آه کشید
با دستای چروکش با گوشه روسریش پاک کرد و گفت شب همون روز
وقتی لیلا داشته از خرید میومده یه ماشین بهش زده تا همه جمع شدن و بردنش بیمارستان
لیلا روی تخت بیمارستان صورتش غرق خون بود خان دایی دیوونه شده بود
داد میکشید و گریه میکرد و لیلا رو ناز میداد
میگف؛ پاشو عروسم پاشو میوه رسیدم
پاشو دلخوشیم پاشو ماه کاملم
ولی لیلا هیچوقت پانشد !!!!!!!
لیلا مرد عروس حجله خان دایی مرد
.دیگه عزیز جون نای تعریف کردن نداشت و بلند بلند گریه کرد
🔆همه فهمیدیم چرا خان دایی هیچوقت ازدواج نکرده.....
همون خان دایی بداخلاق که ازش حساب میبریم عاشق لیلاش بودع
شایدم بی لیلا مونده اینجوری شده
خان دایی همه حرفای عزیز جون پشت در زیر زمین شنید و گریه میکرد
🔆اره خان دایی برای اولین بار پیش ما گریه کرد و شد اخرین بار.....
خان دایی فردای همون روز
سکته کرد و رفت پیش لیلا......
شایدم لیلا اومده بود دنبالش.......
بی هم نمونن ....
به قلم:#سپیده۰زاهدی
📚 @irDastanak 📚
─═┅✰#داستان۰شب ✰┅═─
🔆تو فامیل مادری یه دایی داریم به خان دایی معروفه
خان دایی ۶۰ سالشه ولی خب سرپاست ماشالله
بخاطر ابوهت و جدی بودنش یه جورایی همه ازش حساب میبرن همیشه حرف خودشو میزنه و کسی رو حرفش حرف نمیزنه.
خان دایی ۶۰سالشه ولی هنوز ازدواج نکرده و دلیلشم کسی نمیدونه !!!!
تا اینکه یه روز همه جمع بودن خونه عزیز جون.عزیز رفت سر صندوقی که چند سال بود درش وانشده بود.
همه مون صدا کرد گفت بیایید کارتون دارم
رفتیم نشستیم دورش در صندوق باز کرد
خاک گرفته بود؛سعی میکرد با دستای بی جونش تمیز کنه همین جور که تمیز میکرد بغضش گرفته بود؛
وسیله هارو یکی یکی نشون میداد و خاطره هاشو تعریف میکرد؛
🔆تا رسید به یه دست کت و شلوار سفید!!
دیگه بغضش ترکید و پیرزن گریه اش درومد
لباس چسبوند به سینش و به زبون محلی خودشون شروع کرد ناز دادن و گریه کردن
با گریه های عزیز همه گریه کردیم!
دلیلش نمیدونستیم
ولی عزیز انقدر باسوز گریه میکرد
دل سنگ آب میشد!!
🔆همینجور که گریه میکرد شروع کرد به تعریف کردن:
گفت این لباسای دامادی خان دایی تونه!
همه تعجب کردن !
اخه مگه امکان داشت خان دایی. که هیچوقت زن نداشته!
پرسیدیم مگه خان دایی ازدواج کرد؟
عزیز جون اشکاشو پاک کرد و ادامه داد:
خان داییتون بیست سالش بود که اومد خونه گف الا و بلا دختر کریم قصاب دلشو برده .از حق نگذریم دختر دلبری بود
چشم و ابروی مشکی داشت
پوست گندمی
ریزه میزه بود و با حیا
هرچی بود که دل سنگ خان دایی و نرم کرده بود
🔆عزیز میگفت یه شب زمستون سرد رفتیم خواستگاری دختر کریم قصاب
نگو دل دختر کریم قصاب هم گیر کرده
سر ماه نشد که بساط عقد گرفتیم و لیلا شد عروسمون...
لیلا عاشق دایی تون بود و برعکس خان دایی تون بیشتر شده بودن لیلی و مجنون
عزیز جون هر دفه آه میکشید و میگف خدایا شکرت
ادامه داد.
🔆گف دوهفته مونده بود عروسی لیلا و خان دایی
که لیلا رو بردن براش لباس بدوزن
اون موقع ها رسم بود لباس پاتختی. میدوختن یه مریم خانم خیاط داشتیم
لیلا لباسشو اندازه گرفت و ...
🔆عزیز جون دوباره بغضش شد و آه کشید
با دستای چروکش با گوشه روسریش پاک کرد و گفت شب همون روز
وقتی لیلا داشته از خرید میومده یه ماشین بهش زده تا همه جمع شدن و بردنش بیمارستان
لیلا روی تخت بیمارستان صورتش غرق خون بود خان دایی دیوونه شده بود
داد میکشید و گریه میکرد و لیلا رو ناز میداد
میگف؛ پاشو عروسم پاشو میوه رسیدم
پاشو دلخوشیم پاشو ماه کاملم
ولی لیلا هیچوقت پانشد !!!!!!!
لیلا مرد عروس حجله خان دایی مرد
.دیگه عزیز جون نای تعریف کردن نداشت و بلند بلند گریه کرد
🔆همه فهمیدیم چرا خان دایی هیچوقت ازدواج نکرده.....
همون خان دایی بداخلاق که ازش حساب میبریم عاشق لیلاش بودع
شایدم بی لیلا مونده اینجوری شده
خان دایی همه حرفای عزیز جون پشت در زیر زمین شنید و گریه میکرد
🔆اره خان دایی برای اولین بار پیش ما گریه کرد و شد اخرین بار.....
خان دایی فردای همون روز
سکته کرد و رفت پیش لیلا......
شایدم لیلا اومده بود دنبالش.......
بی هم نمونن ....
به قلم:#سپیده۰زاهدی
📚 @irDastanak 📚