جلوی تاکسی نشسته بودم و بیرون را نگاه می کردم. وانت نیسان آبی رنگی از کنارمان رد شد که بالای سپرش نوشته بود: «خرید ضایعات بهانه است، کوچه، کوچه شهر را می گردم، بلکه تو را پیدا کنم.»
به راننده گفتم: «خدا کنه گمشده اش را پیدا کنه.»
راننده گفت: «اتفاقا کاش پیداش نکنه.
گفتم :چرا؟!
گفت : «برای اینکه اگه پیداش کنه، می بینه یه عمر الکی گشته، بهت قول می دم اگه همدیگه رو ببینند دو تا غریبه هستند نه اون دیگه اون آدم سابقه نه این.»
سکوت کرد و لحظه ای بعد گفت: «آدم هایی که عاشق هم میشن و خیلی به هم نزدیک می شن، هیچ وقت نباید خیلی از هم دور بشن.»
گفتم: «ولی شاید هم هیچ کدوم فرقی نکرده باشند.»
راننده گفت: «زمان عین سوهانه، تندی و تیزی را می بره و شکل همه چی رو عوض می کنه.»
همونجور که اون حرف میزد یاد خودم و تو افتادم ، کاش اشتباهتو میپذیرفتی و نمیگذاشتی انقدر دیر بشه
@hezartahlillll
به راننده گفتم: «خدا کنه گمشده اش را پیدا کنه.»
راننده گفت: «اتفاقا کاش پیداش نکنه.
گفتم :چرا؟!
گفت : «برای اینکه اگه پیداش کنه، می بینه یه عمر الکی گشته، بهت قول می دم اگه همدیگه رو ببینند دو تا غریبه هستند نه اون دیگه اون آدم سابقه نه این.»
سکوت کرد و لحظه ای بعد گفت: «آدم هایی که عاشق هم میشن و خیلی به هم نزدیک می شن، هیچ وقت نباید خیلی از هم دور بشن.»
گفتم: «ولی شاید هم هیچ کدوم فرقی نکرده باشند.»
راننده گفت: «زمان عین سوهانه، تندی و تیزی را می بره و شکل همه چی رو عوض می کنه.»
همونجور که اون حرف میزد یاد خودم و تو افتادم ، کاش اشتباهتو میپذیرفتی و نمیگذاشتی انقدر دیر بشه
@hezartahlillll