«عکسهایت را دوست دارم، چون زیبا هستند»
اُرهان پاموک از دوستش آرا گولر میگوید؛ عکاس بزرگی که عاشقانه استانبول و مردمش را به تصویر میکشید.
ترجمه: الهام شوشتریزاده
بخش سوم
ــــــــــــــ
من و آرا راحت و کمابیش با جزئیات دربارهی این که چگونه از این رویدادها و دیگر رویدادهای مشابه عکاسی میکرد حرف میزدیم. با این حال، هنوز سراغ ریشهکنیِ ارامنهی عثمانی، پدربزرگها و مادربزرگهای آرا، نرفته بودیم.
در ۲۰۰۵ در مصاحبهای شکایت کردم که در ترکیه آزادی اندیشه وجود ندارد و هنوز نمیتوانیم دربارهی بلاهای وحشتناکی که ۹۰ سال پیش بر سر ارامنهی عثمانی آوردند حرف بزنیم. مطبوعات ملیگرا دربارهی حرفهایم مبالغه کردند و به اتهام توهین به ترک بودن به دادگاه فراخوانده شدم؛ اتهامی که میتواند به حکم سه سال زندان بینجامد.
دو سال بعد، دوستم هرانت دینک، روزنامهنگار ارمنی، را وسط خیابانی در استانبول با شلیک گلوله کشتند، چون واژههای «نسلکشی ارامنه» را به کار برده بود. بعضی روزنامهها کمکم اشارههایی میکردند که شاید نفر بعدی من باشم. به سبب تهدیدهایی که دریافت کرده بودم، اتهامهایی که علیه من مطرح شده بودند و کارزارِ خبیثانهی مطبوعات ملیگرا، کمکم وقت بیشتری را خارج از کشور، در نیویورک، میگذراندم. برای دورههایی کوتاه به دفترم در استانبول برمیگشتم، بی آن که به کسی بگویم برگشتهام.
در یکی از این سفرهای کوتاه به وطن از نیویورک، در تاریکترین روزهای پس از ترور هرانت دینک، وارد دفترم شدم و بلافاصله زنگ تلفن به صدا درآمد. آن روزها هرگز تلفن دفترم را جواب نمیدادم. زنگ تلفن گاهی متوقف میشد، اما بعد دوباره و دوباره و دوباره شروع میشد. سرانجام، آشفتهحال گوشی را برداشتم. فوری صدای آرا را شناختم. گفت «آخ، برگشتهای. همین حالا میآیم» و بی آن که منتظر جواب بماند گوشی را گذاشت.
پانزده دقیقه بعد، آرا وارد دفترم شد. نفسش بالا نمیآمد و، به سیاق همیشگیش، به همهچیز و همهکس فحش میداد. بعد، با هیکل درشتش در آغوشم گرفت و شروع به گریه کرد. آنهایی که آرا را میشناختند و میدانند چقدر عاشق بدزبانی و تعابیر زمخت مردانه بود، بهتزدگی من از دیدن آنطور گریه کردنش را درک خواهند کرد. همچنان فحش میداد و به من میگفت «دستشان به تو نمیرسد، آن آدمها!»
اشکهایش بند نمیآمدند. هر چه بیشتر گریه میکرد، احساس غریب گناه بیشتر به جانم چنگ میانداخت و حس میکردم فلج شدهام. بعد از گریهای بسیار طولانی، بالاخره آرا آرام گرفت و بعد، انگار که کلّ مقصودش از آمدن به دفترم همین بوده است، یک لیوان آب نوشید و رفت.
مدتی بعد دوباره دیدار کردیم. کارِ بیسروصدایم را در بایگانیش از سر گرفتم، گویی که هیچچیز اتفاق نیفتاده بود. دیگر وسوسه نمیشدم که دربارهی پدربزرگها و مادربزرگهایش از او بپرسم. عکاس بزرگ با اشکهایش همهچیز را به من گفته بود.
.
تصویر:
کارگران اسکله در ساحل شاخ طلایی منتظرند تا بار کشتیها را خالی کنند، ۱۹۵۴
آرا گولر / مگنوم
___
✨ کانال تلگرام: https://t.me/herfehhonarmandbooks
✨ اینستاگرام: @herfehhonarmandbpub
✨ توییتر: @Herfehbooks1
✨ ارتباط با ما: @herfehhonarmandpub
@herfehhonarmandbooks
اُرهان پاموک از دوستش آرا گولر میگوید؛ عکاس بزرگی که عاشقانه استانبول و مردمش را به تصویر میکشید.
ترجمه: الهام شوشتریزاده
بخش سوم
ــــــــــــــ
من و آرا راحت و کمابیش با جزئیات دربارهی این که چگونه از این رویدادها و دیگر رویدادهای مشابه عکاسی میکرد حرف میزدیم. با این حال، هنوز سراغ ریشهکنیِ ارامنهی عثمانی، پدربزرگها و مادربزرگهای آرا، نرفته بودیم.
در ۲۰۰۵ در مصاحبهای شکایت کردم که در ترکیه آزادی اندیشه وجود ندارد و هنوز نمیتوانیم دربارهی بلاهای وحشتناکی که ۹۰ سال پیش بر سر ارامنهی عثمانی آوردند حرف بزنیم. مطبوعات ملیگرا دربارهی حرفهایم مبالغه کردند و به اتهام توهین به ترک بودن به دادگاه فراخوانده شدم؛ اتهامی که میتواند به حکم سه سال زندان بینجامد.
دو سال بعد، دوستم هرانت دینک، روزنامهنگار ارمنی، را وسط خیابانی در استانبول با شلیک گلوله کشتند، چون واژههای «نسلکشی ارامنه» را به کار برده بود. بعضی روزنامهها کمکم اشارههایی میکردند که شاید نفر بعدی من باشم. به سبب تهدیدهایی که دریافت کرده بودم، اتهامهایی که علیه من مطرح شده بودند و کارزارِ خبیثانهی مطبوعات ملیگرا، کمکم وقت بیشتری را خارج از کشور، در نیویورک، میگذراندم. برای دورههایی کوتاه به دفترم در استانبول برمیگشتم، بی آن که به کسی بگویم برگشتهام.
در یکی از این سفرهای کوتاه به وطن از نیویورک، در تاریکترین روزهای پس از ترور هرانت دینک، وارد دفترم شدم و بلافاصله زنگ تلفن به صدا درآمد. آن روزها هرگز تلفن دفترم را جواب نمیدادم. زنگ تلفن گاهی متوقف میشد، اما بعد دوباره و دوباره و دوباره شروع میشد. سرانجام، آشفتهحال گوشی را برداشتم. فوری صدای آرا را شناختم. گفت «آخ، برگشتهای. همین حالا میآیم» و بی آن که منتظر جواب بماند گوشی را گذاشت.
پانزده دقیقه بعد، آرا وارد دفترم شد. نفسش بالا نمیآمد و، به سیاق همیشگیش، به همهچیز و همهکس فحش میداد. بعد، با هیکل درشتش در آغوشم گرفت و شروع به گریه کرد. آنهایی که آرا را میشناختند و میدانند چقدر عاشق بدزبانی و تعابیر زمخت مردانه بود، بهتزدگی من از دیدن آنطور گریه کردنش را درک خواهند کرد. همچنان فحش میداد و به من میگفت «دستشان به تو نمیرسد، آن آدمها!»
اشکهایش بند نمیآمدند. هر چه بیشتر گریه میکرد، احساس غریب گناه بیشتر به جانم چنگ میانداخت و حس میکردم فلج شدهام. بعد از گریهای بسیار طولانی، بالاخره آرا آرام گرفت و بعد، انگار که کلّ مقصودش از آمدن به دفترم همین بوده است، یک لیوان آب نوشید و رفت.
مدتی بعد دوباره دیدار کردیم. کارِ بیسروصدایم را در بایگانیش از سر گرفتم، گویی که هیچچیز اتفاق نیفتاده بود. دیگر وسوسه نمیشدم که دربارهی پدربزرگها و مادربزرگهایش از او بپرسم. عکاس بزرگ با اشکهایش همهچیز را به من گفته بود.
.
تصویر:
کارگران اسکله در ساحل شاخ طلایی منتظرند تا بار کشتیها را خالی کنند، ۱۹۵۴
آرا گولر / مگنوم
___
✨ کانال تلگرام: https://t.me/herfehhonarmandbooks
✨ اینستاگرام: @herfehhonarmandbpub
✨ توییتر: @Herfehbooks1
✨ ارتباط با ما: @herfehhonarmandpub
@herfehhonarmandbooks