#پارت۲۴۶
#ستیزهجو 🍃
- یه چیزی که دلت به هم نمی خوره؛ بخور
گفتم و دوباره سر به سمت تلوزیون چرخوندم و لحظه آخر چشم کوتاهی که باوان زمره کرد رو شنیدم.
دکتر هم گفته بود که باید تقویت شه وگرنه بچه اش نارس به دنیا میاد!
قطعا دردسر های یه بچه نارس خیلی بیشتر بود...
دردسر جدید می خواستم برای خودم درست کنم؟ نه! قطعا نمی خواستم.
کمی خودم رو سرگرم کردم و وقتی دیدم نمی تونم این چهار دیواری رو تحمل کنم از خونه زدم بیرون.
باید می رفتم تا بادی به کله ام بخوره...
نه رفتن پیش تینا کاری درست می کرد و نه موندن توی خونه!
شاید بهتر بود یه سر می رفتم و دوباره از دکتر می خواستم تا نسخه باوان رو بنویسه!
نه برای خودش... نه حتی اون بچه! برای خودم! فردا یه بچه عقب مونده می خواست بزاد؟ که بیشتر خونم رو توی شیشه کنه؟
چطور باید تحمل می کردم؟
مسیرم رو به مطب تغییر دادن تصمیمم رو گرفتم!
به هر حال جبر و تقدیر این بچه رو توی سرنوشت من گذاشته بود و من دلم نمی خواست اوضاع رو برای خودم بدتر کنم.
حالا که همه چیز دست به دست هم داده بود تا زمینم بزنه، خودم باید پشت خودم می موندم! از خودم و داشته هام محافظت می کردم.
به بهانه گم کردن نسخه، دکتر دارو هارو از اول برام نوشت و تاکید کرد که همین حالا هم دیر شده و هرچه زودتر باید جنین رو تغذیه کنم!
گفته بود همین چهار ماه باقی مونده تنها شانس ماست برای نگه داشتنش، البته سالم نگه داشتنش!
دارو هارو تهیه کردم و توی این فکر بودم چطور به دستش برسونم و چی باید بگم؟
#ستیزهجو 🍃
- یه چیزی که دلت به هم نمی خوره؛ بخور
گفتم و دوباره سر به سمت تلوزیون چرخوندم و لحظه آخر چشم کوتاهی که باوان زمره کرد رو شنیدم.
دکتر هم گفته بود که باید تقویت شه وگرنه بچه اش نارس به دنیا میاد!
قطعا دردسر های یه بچه نارس خیلی بیشتر بود...
دردسر جدید می خواستم برای خودم درست کنم؟ نه! قطعا نمی خواستم.
کمی خودم رو سرگرم کردم و وقتی دیدم نمی تونم این چهار دیواری رو تحمل کنم از خونه زدم بیرون.
باید می رفتم تا بادی به کله ام بخوره...
نه رفتن پیش تینا کاری درست می کرد و نه موندن توی خونه!
شاید بهتر بود یه سر می رفتم و دوباره از دکتر می خواستم تا نسخه باوان رو بنویسه!
نه برای خودش... نه حتی اون بچه! برای خودم! فردا یه بچه عقب مونده می خواست بزاد؟ که بیشتر خونم رو توی شیشه کنه؟
چطور باید تحمل می کردم؟
مسیرم رو به مطب تغییر دادن تصمیمم رو گرفتم!
به هر حال جبر و تقدیر این بچه رو توی سرنوشت من گذاشته بود و من دلم نمی خواست اوضاع رو برای خودم بدتر کنم.
حالا که همه چیز دست به دست هم داده بود تا زمینم بزنه، خودم باید پشت خودم می موندم! از خودم و داشته هام محافظت می کردم.
به بهانه گم کردن نسخه، دکتر دارو هارو از اول برام نوشت و تاکید کرد که همین حالا هم دیر شده و هرچه زودتر باید جنین رو تغذیه کنم!
گفته بود همین چهار ماه باقی مونده تنها شانس ماست برای نگه داشتنش، البته سالم نگه داشتنش!
دارو هارو تهیه کردم و توی این فکر بودم چطور به دستش برسونم و چی باید بگم؟