👇👇
تا رسیدن به خانه عمه دلش هزار راه رفت و صد جور فکر به مغزش هجوم آورد ...
وارد کوچه شد ...
مقابل خانه موتورش را نگه داشت و همان طور که انگشتش را روی زنگ می گذاشت منتظر باز شدن در ایستاد...
×××××××××××
رنگ از روی حسین آقا پریده بود و انگار که نفس نمی کشید ...
حریر مثل یک گنجشک خیس شده در باران در خود مچاله شده بود و به شدت می لرزید .
و رنگ به رو نداشت...
اما زری درست مثل یک آتشفشان خروشان در حال جوشش بود ...
-تو چی کار کردی علیرضا؟ هان؟
دهانش قفل شده بود و نمی دانست چه بگوید ...
کاش یکی درست حرف می زد تا بفهمد چه اتفاقی افتاده است؟ ...
حسین آقا با دیدنش از جا بلند شد و به سمتش رفت ...
از حس و حال چهره اش چیزی نمایان نبود ..
اما تا به خودش بجنبد دست سنگین او بر گونه اش نشست ...
@hamsardarry💕💕💕
تا رسیدن به خانه عمه دلش هزار راه رفت و صد جور فکر به مغزش هجوم آورد ...
وارد کوچه شد ...
مقابل خانه موتورش را نگه داشت و همان طور که انگشتش را روی زنگ می گذاشت منتظر باز شدن در ایستاد...
×××××××××××
رنگ از روی حسین آقا پریده بود و انگار که نفس نمی کشید ...
حریر مثل یک گنجشک خیس شده در باران در خود مچاله شده بود و به شدت می لرزید .
و رنگ به رو نداشت...
اما زری درست مثل یک آتشفشان خروشان در حال جوشش بود ...
-تو چی کار کردی علیرضا؟ هان؟
دهانش قفل شده بود و نمی دانست چه بگوید ...
کاش یکی درست حرف می زد تا بفهمد چه اتفاقی افتاده است؟ ...
حسین آقا با دیدنش از جا بلند شد و به سمتش رفت ...
از حس و حال چهره اش چیزی نمایان نبود ..
اما تا به خودش بجنبد دست سنگین او بر گونه اش نشست ...
@hamsardarry💕💕💕