👇
و او را روی تخت خواباند ... با آن که هنوز سرش تا حدود زیادی گیج می رفت پر از ترس ، تمام رمقش را جمع کرد و خود را عقب کشید ... بی اختیار می لرزید و اندام ظریفش از شدت ترس و وحشت تکان می خورد ...
اریا با چشمان سرخ و چهره ای ملتهب چهار دست و پا روی تخت نشست و به طرفش آمد ... حریر بی اختیار جیغی از ته دل کشید و فریاد زنان گفت:
- به من نزدیک نشو لعنتی ... خیلی کثافتی...
اما اریا در حال و هوای دیگری بود ... در دل به خود لعنتی فرستاد که چرا او را مجبور به خوردن تمام قهوه نکرده بود و حالا او زودتر از موعد بهوش آمده بود ... البته این دوری و وحشت او را بیشتر جری می ساخت ... زن مورد علاقه اش روی تخت مثل بید می لرزید و او فقط فکر کامیابی از او بود ... نفس های حریر تند شده بود و حس می کرد فضا خالی از هواست ... چشمان سرخ اریا او را بدجور ترسانده بود ...
حالا حریر مثل یک آهوی بی پناه در چنگال شیر قوی اسیر شده بود و چشمانش از ترس و وحشت از حدقه بیرون زده بود و مثل ماهی بیرون افتاده از آب بال بال می زد ... آریا دست او را به قصد نوازش صورتش رها کرد و خود را جلو کشید ...
اما حریر چنگی به صورت او زد و همزمان جیغی از ته دل کشید ... درد صورت آریا را پر کرد و همزمان به صورت او سیلی محکمی نواخت ...
اما حریر که برای دفاع از خود به آخرین توانایی هایش چنگ می انداخت سعی کرد خود را از زیر دست او نجات دهد ... ولی آریا قوی تر از این حرف ها بود ...
حریر جیغ می زد و خدا را صدا می کرد .. دست آریا مانتویش را درید و نفس حریر را در سینه قطع کرد ... به نظرش دیگر تمام شده بود ... این اریای نفرت انگیز بود که همه وجودش را به تاراج می برد ...
کاش می توانست یک قدم به عقب برگردد ... به نادانی خودش خندید ... چه روزها که نفهمیده بود ...
درست زمانی که از همه چیز سیر شده
حریر احساس کرد از بند رها شده است ... جسمش از بار سنگین تن آریا آزاد شده بود ...
نمی فهمید چرا آریا از او گذشته است ...
آرام پلک باز کرد ..
اما با دیدن تصویر مقابلش نفس حبس شده در سینه اش را رها کرد ...
علیرضا آن جا بود ...
با تمام مردانگی هایش ...
بی اراده از جا بلند شد و بی آن که چشم از تصویر مقابلش بگیرد با ترس و لرز خود را جمع و جور کرد
و در خود مچاله شد ...
مشت محکم علیرضا آریا را گیج کرده بود ..
@hamsardarry💕💕💕
و او را روی تخت خواباند ... با آن که هنوز سرش تا حدود زیادی گیج می رفت پر از ترس ، تمام رمقش را جمع کرد و خود را عقب کشید ... بی اختیار می لرزید و اندام ظریفش از شدت ترس و وحشت تکان می خورد ...
اریا با چشمان سرخ و چهره ای ملتهب چهار دست و پا روی تخت نشست و به طرفش آمد ... حریر بی اختیار جیغی از ته دل کشید و فریاد زنان گفت:
- به من نزدیک نشو لعنتی ... خیلی کثافتی...
اما اریا در حال و هوای دیگری بود ... در دل به خود لعنتی فرستاد که چرا او را مجبور به خوردن تمام قهوه نکرده بود و حالا او زودتر از موعد بهوش آمده بود ... البته این دوری و وحشت او را بیشتر جری می ساخت ... زن مورد علاقه اش روی تخت مثل بید می لرزید و او فقط فکر کامیابی از او بود ... نفس های حریر تند شده بود و حس می کرد فضا خالی از هواست ... چشمان سرخ اریا او را بدجور ترسانده بود ...
حالا حریر مثل یک آهوی بی پناه در چنگال شیر قوی اسیر شده بود و چشمانش از ترس و وحشت از حدقه بیرون زده بود و مثل ماهی بیرون افتاده از آب بال بال می زد ... آریا دست او را به قصد نوازش صورتش رها کرد و خود را جلو کشید ...
اما حریر چنگی به صورت او زد و همزمان جیغی از ته دل کشید ... درد صورت آریا را پر کرد و همزمان به صورت او سیلی محکمی نواخت ...
اما حریر که برای دفاع از خود به آخرین توانایی هایش چنگ می انداخت سعی کرد خود را از زیر دست او نجات دهد ... ولی آریا قوی تر از این حرف ها بود ...
حریر جیغ می زد و خدا را صدا می کرد .. دست آریا مانتویش را درید و نفس حریر را در سینه قطع کرد ... به نظرش دیگر تمام شده بود ... این اریای نفرت انگیز بود که همه وجودش را به تاراج می برد ...
کاش می توانست یک قدم به عقب برگردد ... به نادانی خودش خندید ... چه روزها که نفهمیده بود ...
درست زمانی که از همه چیز سیر شده
حریر احساس کرد از بند رها شده است ... جسمش از بار سنگین تن آریا آزاد شده بود ...
نمی فهمید چرا آریا از او گذشته است ...
آرام پلک باز کرد ..
اما با دیدن تصویر مقابلش نفس حبس شده در سینه اش را رها کرد ...
علیرضا آن جا بود ...
با تمام مردانگی هایش ...
بی اراده از جا بلند شد و بی آن که چشم از تصویر مقابلش بگیرد با ترس و لرز خود را جمع و جور کرد
و در خود مچاله شد ...
مشت محکم علیرضا آریا را گیج کرده بود ..
@hamsardarry💕💕💕