👇
-خواهش می کنم بفرمایید ...
و همان طور که گوشی آیفون را سر جایش می گذاشت ،نگاهی به حریر انداخت و گفت :
- اومدن بابا ... آماده باشید ...
حسام از اتاق بیرون آمد اگر چه از اخم های ساعاتی پیش خبری نبود
اما لبخندی هم بر لب نداشت ...
اما حریر به همین راضی بود ...
دستش را به سمت برادر دراز کرد ...
دلش می خواست در آن لحظه کسی کنارش حضور داشته باشد ..
حسام با تمام کوچکی اش برای او تکیه گاه بود ..
همزمان حسام به سمتش رفت و حسین در ورودی خانه را باز کرد ...
حریر و حسام هم پشت سرش حرکت کردند ...
اما حریر با نگرانی به سمت اتاق زری خیره شد که هنوز با بدجنسی تمام بیرون نیامده بود ...
با صدای پدرش توجه اش به بیرون جلب شد ...
–بفرمایید خوش اومدید ...
زنی جوان و خوش چهره با قدی بلند کنار آریا ایستاده بود ...
زنی پوشیده در چادری مشکی اما گران قیمت ...
از آن ها که زری همیشه معتقد بود از آنِ از ما بهتران است ...
مادر آریا ساده تر از آن چیزی بود که در تصورش می گنجید ...
همیشه فکر می کرد مادر آریا زنی شیک و امروزی با تیپی آنچنانی ست ...
اما حالا با دیدن او کمی ته دلش قرص شده بود ...
زن جعبه ی بزرگ شیرینی به دست داشت ...
و اما آریا در کت و شلوار رسمی که به تن داشت؛ نفس را در سینه حبس می کرد ...
موهای مشکی و خوش حالتش را به طرز زیبایی بالا داده بود و از ته ریش چند روزه گذشته خبری نبود ...
دلش برای این همه زیبایی و خوش تیپی ضعف رفت ...
آریا به معنای واقعی خوش تیپ و خوش استایل بود ...
و او خودش را لایق این مرد می دانست ...
سبد گل بزرگی با گلهای به غایت زیبا در دستان آریا خودنمایی می کرد ...
با صدای پدرش به خود آمد :
@hamsardarry 💕💕💕
-خواهش می کنم بفرمایید ...
و همان طور که گوشی آیفون را سر جایش می گذاشت ،نگاهی به حریر انداخت و گفت :
- اومدن بابا ... آماده باشید ...
حسام از اتاق بیرون آمد اگر چه از اخم های ساعاتی پیش خبری نبود
اما لبخندی هم بر لب نداشت ...
اما حریر به همین راضی بود ...
دستش را به سمت برادر دراز کرد ...
دلش می خواست در آن لحظه کسی کنارش حضور داشته باشد ..
حسام با تمام کوچکی اش برای او تکیه گاه بود ..
همزمان حسام به سمتش رفت و حسین در ورودی خانه را باز کرد ...
حریر و حسام هم پشت سرش حرکت کردند ...
اما حریر با نگرانی به سمت اتاق زری خیره شد که هنوز با بدجنسی تمام بیرون نیامده بود ...
با صدای پدرش توجه اش به بیرون جلب شد ...
–بفرمایید خوش اومدید ...
زنی جوان و خوش چهره با قدی بلند کنار آریا ایستاده بود ...
زنی پوشیده در چادری مشکی اما گران قیمت ...
از آن ها که زری همیشه معتقد بود از آنِ از ما بهتران است ...
مادر آریا ساده تر از آن چیزی بود که در تصورش می گنجید ...
همیشه فکر می کرد مادر آریا زنی شیک و امروزی با تیپی آنچنانی ست ...
اما حالا با دیدن او کمی ته دلش قرص شده بود ...
زن جعبه ی بزرگ شیرینی به دست داشت ...
و اما آریا در کت و شلوار رسمی که به تن داشت؛ نفس را در سینه حبس می کرد ...
موهای مشکی و خوش حالتش را به طرز زیبایی بالا داده بود و از ته ریش چند روزه گذشته خبری نبود ...
دلش برای این همه زیبایی و خوش تیپی ضعف رفت ...
آریا به معنای واقعی خوش تیپ و خوش استایل بود ...
و او خودش را لایق این مرد می دانست ...
سبد گل بزرگی با گلهای به غایت زیبا در دستان آریا خودنمایی می کرد ...
با صدای پدرش به خود آمد :
@hamsardarry 💕💕💕