👇
قلب علیرضا فرو ریخت ...
حریر نرم انگشتانش را باز کرد ...
انگشتر زیر نور خورشید درخشید ...
علیرضا به سختی آب دهانش را فرو داد ...
باورش نمی شد ...
تمام این روزها خود را گول زده بود ...
دایما به دنبال یک روزنه امید گشته بود ...
شاید حریر با معجزه ای برمی گشت اما حالا دیگر حریر را برای همیشه از دست داده بود ...
دلش خوش بود
هنوز این پیوند قطع نشده است اما با دیدن انگشتر همه چیز تمام شد ..
دست لرزانش را دراز کرد و آرام انگشتر را برداشت ...
همزمان با بالا آمدن چشم های حریر، علیرضا داغان گفت:
- حالا می تونی بری!
@hamsardarry 💕💕💕
قلب علیرضا فرو ریخت ...
حریر نرم انگشتانش را باز کرد ...
انگشتر زیر نور خورشید درخشید ...
علیرضا به سختی آب دهانش را فرو داد ...
باورش نمی شد ...
تمام این روزها خود را گول زده بود ...
دایما به دنبال یک روزنه امید گشته بود ...
شاید حریر با معجزه ای برمی گشت اما حالا دیگر حریر را برای همیشه از دست داده بود ...
دلش خوش بود
هنوز این پیوند قطع نشده است اما با دیدن انگشتر همه چیز تمام شد ..
دست لرزانش را دراز کرد و آرام انگشتر را برداشت ...
همزمان با بالا آمدن چشم های حریر، علیرضا داغان گفت:
- حالا می تونی بری!
@hamsardarry 💕💕💕