📘(بخشی از کتاب ماوتهاوزن)
«بعدازظهر بود و ورزشکارانی که شلنگ آتشنشانی را برداشته بودند، در میدان حضور و غیاب آب میپاشیدند تا هوا خنک شود.
تقریباً هر روز اجازه داشتیم مسابقهٔ مهمی بین تیمهایی با اسمهایی آبرومند برگذار کنیم. روی تابلو مسابقات میشد خواند:
سهشنبه: مردم سراسر اروپا درهم ــ تیم ملّی چکسلواکی.
چهارشنبه: اتحادیهٔ مدیترانه ــ کشورهای دانوب.
جمعه: کشورهای بالکان ــ دفاع اروپایی.
البتّه فوتبالیستها در همهٔ مسابقات یکسان بودند و همان ورزشکاران، طرفداران پُرشورِ همهٔ تیمها بودند. امّا این نامگذاریهای متفاوت باعث تنوع بود و تعصب را تشدید میکرد. و این تعصبِ به فوتبال در ماوتهاوزنِ آزادشده نعمتی ناشی از آزادی بهشمار میآمد.
یانینا پشت پنجرهٔ دفتر کمیته ظاهر شد. سرش را از بین میلههای آهنی آورد تو و به داخل نگاه کرد. ازش پرسیدم آیا آمده فوتبال ببیند.
«نه، آمدهام دنبالت که برویم...»
«کجا برویم؟»
«همهجا! یادت رفته؟»
از دفتر آمدم بیرون. بعد از اینکه از دروازهٔ اصلی رد شدیم، جادهای را در پیش گرفتیم که سرازیری بود. آفتاب بعدازظهر وسط صورتمان میخورد. آن ماه مهٔ ۴۵ چقدر هوا آفتابی بود! زنان بیمارستان ما را دیدند و یکی از مریضها فریاد زد که «خوش بگذرد». رفتیم سمت راست جادهٔ مدور و خودمان را در راهپلّهٔ معدن سنگ دیدیم. برایش توضیح دادم: «از اینجا سریعتر به جنگل میرسیم، به رودخانه نزدیکتر است.»
یانینا با ظاهری متفکّر به پلّههای بیشماری نگاه کرد که در اعماق معدن محو میشدند.
پرسید: «چندتا پلّه است؟»»
🔆همخوان| هم دوست| هم کتاب
💯Website | Instagram | Telegram
«بعدازظهر بود و ورزشکارانی که شلنگ آتشنشانی را برداشته بودند، در میدان حضور و غیاب آب میپاشیدند تا هوا خنک شود.
تقریباً هر روز اجازه داشتیم مسابقهٔ مهمی بین تیمهایی با اسمهایی آبرومند برگذار کنیم. روی تابلو مسابقات میشد خواند:
سهشنبه: مردم سراسر اروپا درهم ــ تیم ملّی چکسلواکی.
چهارشنبه: اتحادیهٔ مدیترانه ــ کشورهای دانوب.
جمعه: کشورهای بالکان ــ دفاع اروپایی.
البتّه فوتبالیستها در همهٔ مسابقات یکسان بودند و همان ورزشکاران، طرفداران پُرشورِ همهٔ تیمها بودند. امّا این نامگذاریهای متفاوت باعث تنوع بود و تعصب را تشدید میکرد. و این تعصبِ به فوتبال در ماوتهاوزنِ آزادشده نعمتی ناشی از آزادی بهشمار میآمد.
یانینا پشت پنجرهٔ دفتر کمیته ظاهر شد. سرش را از بین میلههای آهنی آورد تو و به داخل نگاه کرد. ازش پرسیدم آیا آمده فوتبال ببیند.
«نه، آمدهام دنبالت که برویم...»
«کجا برویم؟»
«همهجا! یادت رفته؟»
از دفتر آمدم بیرون. بعد از اینکه از دروازهٔ اصلی رد شدیم، جادهای را در پیش گرفتیم که سرازیری بود. آفتاب بعدازظهر وسط صورتمان میخورد. آن ماه مهٔ ۴۵ چقدر هوا آفتابی بود! زنان بیمارستان ما را دیدند و یکی از مریضها فریاد زد که «خوش بگذرد». رفتیم سمت راست جادهٔ مدور و خودمان را در راهپلّهٔ معدن سنگ دیدیم. برایش توضیح دادم: «از اینجا سریعتر به جنگل میرسیم، به رودخانه نزدیکتر است.»
یانینا با ظاهری متفکّر به پلّههای بیشماری نگاه کرد که در اعماق معدن محو میشدند.
پرسید: «چندتا پلّه است؟»»
🔆همخوان| هم دوست| هم کتاب
💯Website | Instagram | Telegram