🌀➰🌀➰🌀➰🌀
#هفت_خط
#پارت_124
در آسانسور که باز شد نفس عمیقی کشیدم و با یه صلوات زیر لب رفتم تو. با اینکه حال جسمیم هنوز انقدری رو به راه نشده بود که بیام سر کار و حتی اردلانم موقع اومدنم متوجه شد و با همون زبون نصفه و نیمه اش گفت امروز نرم.. ولی از سر لجبازی با این رئیس سختگیرم که شده باید می اومدم تا مورد هجوم متلک هاش قرار نگیرم.
من به آرامش اعصاب و حفظ روحیه ام برای ادامه زندگی و هدفم که آزادی بابام بود احتیاج داشتم و از طرفی هم باید خودم و محکم نگه می داشتم که به خاطر یه ضعف و بی حالی پا پس نکشم.
انقدر تو فکر و خیالم غرق شدم که بازم اون آینه قدی و لعنتی نصب شده تو پیچ راهرو رو ندیدم و اینبار به محض دیدن خودم تو آینه جیغی کشیدم که برای خودمم عجیب بود.
لعنت به اون کسی که این اتاق و دیزاین کرده و تشخیص داده که اینجا باید آینه نصب بشه..
نفس عمیقی برای برگشتن دوباره اعتماد به نفسم کشیدم و راه افتادم سمت اتاق جاوید. جلوی در اتاقش وایستادم و در زدم که بعد از چند ثانیه صدای بم و خشدارش به گوشم خورد:
- بله؟
در و باز کردم و رفتم تو... پشت میزش نشسته بود و هنوز قدم اولم به دوم نرسیده بدون اینکه سرش و بلند کنه توپید:
- گفتم بله.. نگفتم بیا تو که همینجوری در و باز می کنی!
خدایا شروع شد! خودت به دادم برس که امروز اصلاً حالی برای سر و کله زدن با این آدم از خود راضی و متکبر و ندارم.
با اینکه اصلاً دلم نمی خواست ولی به ناچار گفتم:
- معذرت می خوام ولی فکر کردم منتظرمید!
دست از کارش کشید و بعد از چند ثانیه که نگاه پر از اخمش به لبه میز خیره موند سرش و بلند کرد و زل زد به صورت آشفته ام.
- چرا باید منتظر باشم؟
- خب... معرفی نامه ها رو براتون آوردم. البته.. قرارمون دیروز بود ولی شما بدون اطلاع زودتر رفتید. کاش می گفتید که حداقل اینهمه راه و تا اینجا نمی اومدم.
بدون اهمیت به حرف و متلکی که بهش زدم با خونسردی و آرامش نگاهی به صفحه ساعت مچیش انداخت و دوباره خودکارش و تو دست گرفت.
- اگه تو اون دو تا جایی که قبلاً کار می کردی هم همین ساعت می رفتی.. اون معرفی نامه ها از نظر من هیچ ارزشی ندارن!
با بهت چند قدم به سمتش برداشتم و گفتم:
- ولی... ولی آقای مشیری خودشون به من گفتن ساعت کاری از هشته! بعید می دونم شما هم زودتر از هشت بیاید شرکت!
- آقای مشیری یا حواسشون نبوده یا رو حساب آزمایشی بودن اون یه هفته این حرف و زدن. ساعت کاری اینجا از هفت صبحه تا هفت شب! اگرم نبودم باید منتظر بمونی تا بیام!
#کپی_این_رمان_ممنوع_و_پیگرد_قانونی_دارد ❌
@gisooroman
#هفت_خط
#پارت_124
در آسانسور که باز شد نفس عمیقی کشیدم و با یه صلوات زیر لب رفتم تو. با اینکه حال جسمیم هنوز انقدری رو به راه نشده بود که بیام سر کار و حتی اردلانم موقع اومدنم متوجه شد و با همون زبون نصفه و نیمه اش گفت امروز نرم.. ولی از سر لجبازی با این رئیس سختگیرم که شده باید می اومدم تا مورد هجوم متلک هاش قرار نگیرم.
من به آرامش اعصاب و حفظ روحیه ام برای ادامه زندگی و هدفم که آزادی بابام بود احتیاج داشتم و از طرفی هم باید خودم و محکم نگه می داشتم که به خاطر یه ضعف و بی حالی پا پس نکشم.
انقدر تو فکر و خیالم غرق شدم که بازم اون آینه قدی و لعنتی نصب شده تو پیچ راهرو رو ندیدم و اینبار به محض دیدن خودم تو آینه جیغی کشیدم که برای خودمم عجیب بود.
لعنت به اون کسی که این اتاق و دیزاین کرده و تشخیص داده که اینجا باید آینه نصب بشه..
نفس عمیقی برای برگشتن دوباره اعتماد به نفسم کشیدم و راه افتادم سمت اتاق جاوید. جلوی در اتاقش وایستادم و در زدم که بعد از چند ثانیه صدای بم و خشدارش به گوشم خورد:
- بله؟
در و باز کردم و رفتم تو... پشت میزش نشسته بود و هنوز قدم اولم به دوم نرسیده بدون اینکه سرش و بلند کنه توپید:
- گفتم بله.. نگفتم بیا تو که همینجوری در و باز می کنی!
خدایا شروع شد! خودت به دادم برس که امروز اصلاً حالی برای سر و کله زدن با این آدم از خود راضی و متکبر و ندارم.
با اینکه اصلاً دلم نمی خواست ولی به ناچار گفتم:
- معذرت می خوام ولی فکر کردم منتظرمید!
دست از کارش کشید و بعد از چند ثانیه که نگاه پر از اخمش به لبه میز خیره موند سرش و بلند کرد و زل زد به صورت آشفته ام.
- چرا باید منتظر باشم؟
- خب... معرفی نامه ها رو براتون آوردم. البته.. قرارمون دیروز بود ولی شما بدون اطلاع زودتر رفتید. کاش می گفتید که حداقل اینهمه راه و تا اینجا نمی اومدم.
بدون اهمیت به حرف و متلکی که بهش زدم با خونسردی و آرامش نگاهی به صفحه ساعت مچیش انداخت و دوباره خودکارش و تو دست گرفت.
- اگه تو اون دو تا جایی که قبلاً کار می کردی هم همین ساعت می رفتی.. اون معرفی نامه ها از نظر من هیچ ارزشی ندارن!
با بهت چند قدم به سمتش برداشتم و گفتم:
- ولی... ولی آقای مشیری خودشون به من گفتن ساعت کاری از هشته! بعید می دونم شما هم زودتر از هشت بیاید شرکت!
- آقای مشیری یا حواسشون نبوده یا رو حساب آزمایشی بودن اون یه هفته این حرف و زدن. ساعت کاری اینجا از هفت صبحه تا هفت شب! اگرم نبودم باید منتظر بمونی تا بیام!
#کپی_این_رمان_ممنوع_و_پیگرد_قانونی_دارد ❌
@gisooroman