قسمت هفدهم
ساز ناکوک
از همان دوران نوجوانی اینگونه بود درست بر خلاف فرزین، آتش خشمش که شعله میکشید بد می سوزاند.خوب میدانست که بازگشت این دفعه اش با دفعات قبل فرق میکند. منتظر این رو در رو شدن بود اما نه اینقدر زود .با این حال اکنون که زمانش رسیده بود باید نشان میداد که همه چیز برایش تمام شده. حتی در ظاهر.او هیچ گاه یک بازنده نبود.
تنها شریک آن لحظه هایش فرزین بود. سخت گذشته بود، اما گذشته بود. دلش شروعی دوباره میخواست.
پس زنگ این تازگی فردا شب زده میشد. درست روز دوم بازگشتش . زودتر ازانتظارش بود ،اما بد هم نبود . لبخندی زد و بوسه ای هوایی برای آرام کردن دل بیتاب مادرش فرستاد.
_لباستو فردا شب با من ست کن ترانه بانو. یه جورایی حریف میطلبم.
نگاه عمیقی حواله اش کرد . از همانهایی که به او میفهماند تا ته حالش را خوانده اما کش ندادن موضوع از خصوصیات خوبی بود که همیشه اطرافیانش را مدیون خود میکرد. با این حال خوب میدانست که این آرامش قبل از طوفان است اما کی و کجا قابل پیش بینی نبود.خسته خندید و بوسه اش را جواب داد.
_خودت چی فکر میکنی؟ به نظرت یار دیرینمو به پسرش میفروشم؟
صدای قهقه بلند فرزان که برخواست عقب گرد کرد و لبخند زنان به سمت در بازگشت.
دستگیره را در دست گرفت .نگاه از حال خوش پسرش گرفت و با صدایی به زیر آمده و نامطمئن گفت:
_عمو بهزاد و زنعمو فرداشب هستن. البته تنها.
چراغ را خاموش کرد. دیگر نگاهی به آن سمت نیانداخت و به سرعت خارج شد.
نیشخندی به حال نگران مادرش زد. در این شش سال هیچ گاه از حال او نپرسیده بود و نخواسته بود بداند که عاقبتش چه شده.فقط چرا هایی که در پس ذهنش مانده بود ،گاهی خودی نشان میدادند.
در بازی جدیدی که از همان شش سال پیش راه افتاده بود جنس مونث جز بازی برایش حکم دیگری نداشت. چشمانش را با اطمینان خاطر بر روی هم گذاشت.از قدمهایی که بر میداشت لذت میبرد هر چند مقطعی و کوتاه مدت. پس نیازی به تغییر مسیرش نمیدید.چه خوب که زمان زیادی به فردا نمانده بود.
***
روز پر مشغله ای بود. سفارش پارچه ها و تحویلشان درست طبق قراری که با شرکت آتاش گذاشت به وقت و منظم بود و همین خیالش را راحت کرد.طرح تکمیلی طراحان سه روز پیش به دست خیاطان مجموعه رسیده و استارت کار زده شد.همه چیز مطابق میلش پیش میرفت. چیزی به برگذاری شو نمانده بود. تقریبا پنجاه درصد کاها انجام شده بود.در اتاق زده شد و صنم "با اجازه ای" گفت و وارد شد.
_پناه جون فریده خانم اومدن برا پرو لباستون.
_راهنماییشون کن داخل عزیزم.ممنون.
همان روز بعد از بستن قرار داد، با فریده خیاط چندین ساله اشان قرار گذاشته بود. طرح انتخابیش که مدتها بود برای شو در نظر گرفته بود، به همراه پارچه بادمجانی رنگی که طرح های سه بعدی بنفش به رویش جلوه ویژه ای داشت به دستان ماهر او سپرده بود.صدای در که آمد، ایستاد و منتظر ورودش شد.
_سلام عزیز دلم ببخشید دیر شد. به ترافیک سنگینی خوردم.
_سلام گلم،آره خیلی دیر شد. زودتر شروع کنیم که من امروز هزارتا کار دارم.
با اینکه هنوز لباس تکمیل نشده بود اما میشد تصور کرد که چه هنرمندانه طرح خورده و بی نقص دوخته شده.
بعد از پرو و رفع نواقص مربوطه، نگاهش را به فریده دوخت که با حوصله لوازمش را جمع میکرد.
_فریده جون؟
نگاه فریده به جانبش برگشت و "جانمی" گفت.
_من هنوز سر پیشنهادم واسه کار اینجا هستم. نمیخوای یکم روش جدی تر فکر کنی؟
به سمتش آمد و روبرویش نشست. دستان پناه را در دست گرفت و لبخند مهربانی به رویش پاشید.
_همیشه لطف خانوادتو خودت شامل حال منو رها بوده عزیزم.اگه اونموقع حمایت پدر خدا بیامرزت نبود همین یه سرپناه رو هم نداشتیم. من میموندم و یه بچه سه ساله یتیم.
نگاهش پر از قدر دانی بود، دستش را فشرد و ادامه داد:
_ولی الان واسه کار به این سنگینی نه توانشو دارم و نه میتونم رهارو تو این سن که اینقدر حساسه ولش کنم.
سرش را به نشانه تایید تکان داد و دستش را به روی شانه او گذاشت.
_میدونی که میتونی همیشه روم حساب کنی؟..
لبخند گرمی به روی لبان فریده نشست.
_میدونم عزیزم. بابت لباستم یه پرو نهایی میمونه که باهات هماهنگ میکنم.
لبخندش را با مهربانی پاسخ داد و گفت:
_باشه عزیزم منتظرم.
صمیمانه یکدیگر را در آغوش کشیده، خداحافظی کردند.بعد از خروج فریده به سمت میزش رفت و وسایلش را برداشت. امشب میهمانی منزل فرهمند بود.مادرش هر دو ساعت یکبار تماس میگرفت و یادآور قرار امروزشان می شد. بیرون رفت و مشغول صحبت با صنم و تنظیم برنامه های هفته بعد شد.
ساز ناکوک
از همان دوران نوجوانی اینگونه بود درست بر خلاف فرزین، آتش خشمش که شعله میکشید بد می سوزاند.خوب میدانست که بازگشت این دفعه اش با دفعات قبل فرق میکند. منتظر این رو در رو شدن بود اما نه اینقدر زود .با این حال اکنون که زمانش رسیده بود باید نشان میداد که همه چیز برایش تمام شده. حتی در ظاهر.او هیچ گاه یک بازنده نبود.
تنها شریک آن لحظه هایش فرزین بود. سخت گذشته بود، اما گذشته بود. دلش شروعی دوباره میخواست.
پس زنگ این تازگی فردا شب زده میشد. درست روز دوم بازگشتش . زودتر ازانتظارش بود ،اما بد هم نبود . لبخندی زد و بوسه ای هوایی برای آرام کردن دل بیتاب مادرش فرستاد.
_لباستو فردا شب با من ست کن ترانه بانو. یه جورایی حریف میطلبم.
نگاه عمیقی حواله اش کرد . از همانهایی که به او میفهماند تا ته حالش را خوانده اما کش ندادن موضوع از خصوصیات خوبی بود که همیشه اطرافیانش را مدیون خود میکرد. با این حال خوب میدانست که این آرامش قبل از طوفان است اما کی و کجا قابل پیش بینی نبود.خسته خندید و بوسه اش را جواب داد.
_خودت چی فکر میکنی؟ به نظرت یار دیرینمو به پسرش میفروشم؟
صدای قهقه بلند فرزان که برخواست عقب گرد کرد و لبخند زنان به سمت در بازگشت.
دستگیره را در دست گرفت .نگاه از حال خوش پسرش گرفت و با صدایی به زیر آمده و نامطمئن گفت:
_عمو بهزاد و زنعمو فرداشب هستن. البته تنها.
چراغ را خاموش کرد. دیگر نگاهی به آن سمت نیانداخت و به سرعت خارج شد.
نیشخندی به حال نگران مادرش زد. در این شش سال هیچ گاه از حال او نپرسیده بود و نخواسته بود بداند که عاقبتش چه شده.فقط چرا هایی که در پس ذهنش مانده بود ،گاهی خودی نشان میدادند.
در بازی جدیدی که از همان شش سال پیش راه افتاده بود جنس مونث جز بازی برایش حکم دیگری نداشت. چشمانش را با اطمینان خاطر بر روی هم گذاشت.از قدمهایی که بر میداشت لذت میبرد هر چند مقطعی و کوتاه مدت. پس نیازی به تغییر مسیرش نمیدید.چه خوب که زمان زیادی به فردا نمانده بود.
***
روز پر مشغله ای بود. سفارش پارچه ها و تحویلشان درست طبق قراری که با شرکت آتاش گذاشت به وقت و منظم بود و همین خیالش را راحت کرد.طرح تکمیلی طراحان سه روز پیش به دست خیاطان مجموعه رسیده و استارت کار زده شد.همه چیز مطابق میلش پیش میرفت. چیزی به برگذاری شو نمانده بود. تقریبا پنجاه درصد کاها انجام شده بود.در اتاق زده شد و صنم "با اجازه ای" گفت و وارد شد.
_پناه جون فریده خانم اومدن برا پرو لباستون.
_راهنماییشون کن داخل عزیزم.ممنون.
همان روز بعد از بستن قرار داد، با فریده خیاط چندین ساله اشان قرار گذاشته بود. طرح انتخابیش که مدتها بود برای شو در نظر گرفته بود، به همراه پارچه بادمجانی رنگی که طرح های سه بعدی بنفش به رویش جلوه ویژه ای داشت به دستان ماهر او سپرده بود.صدای در که آمد، ایستاد و منتظر ورودش شد.
_سلام عزیز دلم ببخشید دیر شد. به ترافیک سنگینی خوردم.
_سلام گلم،آره خیلی دیر شد. زودتر شروع کنیم که من امروز هزارتا کار دارم.
با اینکه هنوز لباس تکمیل نشده بود اما میشد تصور کرد که چه هنرمندانه طرح خورده و بی نقص دوخته شده.
بعد از پرو و رفع نواقص مربوطه، نگاهش را به فریده دوخت که با حوصله لوازمش را جمع میکرد.
_فریده جون؟
نگاه فریده به جانبش برگشت و "جانمی" گفت.
_من هنوز سر پیشنهادم واسه کار اینجا هستم. نمیخوای یکم روش جدی تر فکر کنی؟
به سمتش آمد و روبرویش نشست. دستان پناه را در دست گرفت و لبخند مهربانی به رویش پاشید.
_همیشه لطف خانوادتو خودت شامل حال منو رها بوده عزیزم.اگه اونموقع حمایت پدر خدا بیامرزت نبود همین یه سرپناه رو هم نداشتیم. من میموندم و یه بچه سه ساله یتیم.
نگاهش پر از قدر دانی بود، دستش را فشرد و ادامه داد:
_ولی الان واسه کار به این سنگینی نه توانشو دارم و نه میتونم رهارو تو این سن که اینقدر حساسه ولش کنم.
سرش را به نشانه تایید تکان داد و دستش را به روی شانه او گذاشت.
_میدونی که میتونی همیشه روم حساب کنی؟..
لبخند گرمی به روی لبان فریده نشست.
_میدونم عزیزم. بابت لباستم یه پرو نهایی میمونه که باهات هماهنگ میکنم.
لبخندش را با مهربانی پاسخ داد و گفت:
_باشه عزیزم منتظرم.
صمیمانه یکدیگر را در آغوش کشیده، خداحافظی کردند.بعد از خروج فریده به سمت میزش رفت و وسایلش را برداشت. امشب میهمانی منزل فرهمند بود.مادرش هر دو ساعت یکبار تماس میگرفت و یادآور قرار امروزشان می شد. بیرون رفت و مشغول صحبت با صنم و تنظیم برنامه های هفته بعد شد.