قسمت پانزدهم
ساز ناکوک
صدای خنده هر دو برخواست و همدیگر را برادرانه به آغوش کشیدند. با صدای زنگ موبایل فرزین از هم جدا شدند. با خنده همراهش را رو به فرزان گرفت.
_اینم سارق چمدونات.
صدای مضطرب فرزاد لبخند روی لبش را عمیق تر کرد.
_داداش بمب ساعتیو خنثی کردی یا ترکید؟
به خدا من بهش میگم نقشه شما بود نمیدونم این شجاعتت به کی رفته بچه؟؟ فوقش دوتا پس گردنی میخوری دیگه... بیا نترس خواست بخورتت نمیذارم.
_خوب پس الهی شکر امنه محیط. ماشینو آوردمجلو در شما بیاید.
با دیدن فرزاد خوشحالیش مضاعف شده بود. برادرانه هایش را با دلتنگی فرآوان به پای ته تغاری خانه ریخت. بعد از دقایقی که صرف رفع دلتنگیاشان کردند با هزار کشمکش و خنده به سمت خانه راهی شدند.هر دو تمام مدت سعی میکردند ذهن برادرشان را کمی آرام تر کنند. فرزین بیشتر از هرکس میدانست که چه درد هایی کشیده اما او هرچقدر هم که خودش را بیتفاوت نشان میداد درد نگاهش، حال درونش را فریاد میزد.گوشش به کل کل میان آنها بود اما ذهنش با هر رجِ خیابان که طی میشد به عاشقانه هایی که کورکورانه فدا کرده بود میپرداخت.وارد کوچه که شدند چشمانش چلچلراغ شد. نگاهش به در خانه بود .میخواست از حیاط تا خانه را پیاده برود و میان آن باغ و درختان کمی نفس بگیرد ، افکارش را سامان دهد و آنوقت با حسی خوشتر به سمت خانه پرواز کند ،اما فرزین در پارکینگ را زد و به فرزاد اشاره کرد پایین برود.انتظار صحبت دو نفره را داشت اما نه در پارکینگ و ماشین آن هم هنوز نرسیده و دمی تازه نکرد.با این حال باز هم سکوت کرد و منتظر نشست.به در ماشین تکیه زد و نگاه عمیقش را به فرازن که به روبرو خیره بود دوخت.
_ فک نکن اگه زدم به شوخی و خنده متوجه حالت نشدم یا نفهمیدم چقدر تو خودت گم شدی باز.
نگاه پر تشویش فرازن به سویش کشیده شد .فرزین کج خندی زد و دستش را بروی شانه او گذاشت.
_فکر میکردم شش سال زمان کافی باشه واسه تموم کردنش.
ولی هر سه دفعه که اومدی همون چرایی که روز اول بهم گفتی تو نگاهته.دستانش را محکم و لابه لای موهایش کشید و سرش را به صندلی تکیه داد .باز دم عمیقش را با فشار بیرون داد.
_دیگه خودمم درد خودمو نمیدونم. گفتم می گذره، نگذشت، رفتم و نگذشت. خودمو غرق کار کردم و نگذشت .برگشتمو نگذشت. همون چرایی که روز اول برام سوال موند حل نشد ومثل بختک بیخ گلومو چسبید.
فشار خفیفی به شانه اش داد و لبخندی پر اطمینانی به حال دگرگون شده اش زد.بیشتر از این منتظر نگه داشتن مادر دلتنگ و پدر چشم به راهش درست نبود.
_خودم خوبت می کنم. فعلا بیا بریم که اهل منزل بدجور بیتابتن.
سری تکان داد و به زور لبخندی بر لبانش نشاند. لبخندی که شبیه هر چیز بود جز لبخند. دستگیره در را فشرد و قصد پیاده شدن کرد که دستش کشیده شد نگاهش با نگاه جدی فرزین تلاقی کرد.
_ رفتن و نیومدنت این سری خیلی طولانی شد .ترانه بانو و بابا هزار امید به موندنت دارن . اتاقت تو کیلینیک هنوزم خالیه .بیا ایندفعه رو یکم به اونا فک کن. ..کمکت میکنم دور بریزی هرچی خاطره پوسیده تو ذهنت مونده. هرچیزی که مرداب کرده دلتو.بذار با هم حلش کنیم .اگه تنهایی میتونستی از پسش بربیای شش سال زمان خوبی بود.
نگاه برادرش را با نگاهی سرگردان پاسخ داد، اما زبانش به گفتن حتی یک کلمه هم باز نشد.انگار که کلمات هم از او فراری بودند. خودش هم از آن همه تقلا و درگیری با خود خسته بود . تنها توانست سرش را با تردید تکان دهدو لبخندی به لبان فرزین بنشاند.دوشادوش هم پا به حیاط گذاشتند و قدم به قدم از کنار درختان باغ گذشتند .باغی که شاهد تک تک لحظه های کودکی، نوجوانی و خلاف های پنهانی جوانیشان بود. خلاف هایی که از نظر مادر حکم تیر داشت و از نظر پدر لذت های مخفیانه نامگذاری میشد و در اکثر مواقع همراهیشان میکرد اما در هر کدام درسی به آنها میدادو به بلوغ فکریشان کمک میکرد.یاد آوری آن روزها اورا از مکالمه چند دقیقه پیشش دور کرد و وجود خانواده اش را به رخ غصه هایش کشید و از داشتنشان به خود بالید .
پایین پله ها که رسید جلوی در ورودی عمارت زیبای که پدرش با هزاران عشق برای بانوی دلش ساخته بود ،
آنها را با لبانی پرخنده و آغوشی گشوده منتظر دید.به سویشان پرواز کرد و تمام عطش و دلتنگی چند ساله اش را با به آغوش کشیدنشان پایان داد.
بوسه های پی در پی مادرش بر روی سر و صورتش آرامش را به بند بند وجودش میکشاند و قربان صدقه های مادامش خنده ای از ته دل بر لبانش می نشاند.صدای پدرش حال خوش آن لحظه را برایش خوشتر کرد.
_ای بابا. خانمم ،تمومش کردی. یه ذره شو نگه دار واسه منم.
ساز ناکوک
صدای خنده هر دو برخواست و همدیگر را برادرانه به آغوش کشیدند. با صدای زنگ موبایل فرزین از هم جدا شدند. با خنده همراهش را رو به فرزان گرفت.
_اینم سارق چمدونات.
صدای مضطرب فرزاد لبخند روی لبش را عمیق تر کرد.
_داداش بمب ساعتیو خنثی کردی یا ترکید؟
به خدا من بهش میگم نقشه شما بود نمیدونم این شجاعتت به کی رفته بچه؟؟ فوقش دوتا پس گردنی میخوری دیگه... بیا نترس خواست بخورتت نمیذارم.
_خوب پس الهی شکر امنه محیط. ماشینو آوردمجلو در شما بیاید.
با دیدن فرزاد خوشحالیش مضاعف شده بود. برادرانه هایش را با دلتنگی فرآوان به پای ته تغاری خانه ریخت. بعد از دقایقی که صرف رفع دلتنگیاشان کردند با هزار کشمکش و خنده به سمت خانه راهی شدند.هر دو تمام مدت سعی میکردند ذهن برادرشان را کمی آرام تر کنند. فرزین بیشتر از هرکس میدانست که چه درد هایی کشیده اما او هرچقدر هم که خودش را بیتفاوت نشان میداد درد نگاهش، حال درونش را فریاد میزد.گوشش به کل کل میان آنها بود اما ذهنش با هر رجِ خیابان که طی میشد به عاشقانه هایی که کورکورانه فدا کرده بود میپرداخت.وارد کوچه که شدند چشمانش چلچلراغ شد. نگاهش به در خانه بود .میخواست از حیاط تا خانه را پیاده برود و میان آن باغ و درختان کمی نفس بگیرد ، افکارش را سامان دهد و آنوقت با حسی خوشتر به سمت خانه پرواز کند ،اما فرزین در پارکینگ را زد و به فرزاد اشاره کرد پایین برود.انتظار صحبت دو نفره را داشت اما نه در پارکینگ و ماشین آن هم هنوز نرسیده و دمی تازه نکرد.با این حال باز هم سکوت کرد و منتظر نشست.به در ماشین تکیه زد و نگاه عمیقش را به فرازن که به روبرو خیره بود دوخت.
_ فک نکن اگه زدم به شوخی و خنده متوجه حالت نشدم یا نفهمیدم چقدر تو خودت گم شدی باز.
نگاه پر تشویش فرازن به سویش کشیده شد .فرزین کج خندی زد و دستش را بروی شانه او گذاشت.
_فکر میکردم شش سال زمان کافی باشه واسه تموم کردنش.
ولی هر سه دفعه که اومدی همون چرایی که روز اول بهم گفتی تو نگاهته.دستانش را محکم و لابه لای موهایش کشید و سرش را به صندلی تکیه داد .باز دم عمیقش را با فشار بیرون داد.
_دیگه خودمم درد خودمو نمیدونم. گفتم می گذره، نگذشت، رفتم و نگذشت. خودمو غرق کار کردم و نگذشت .برگشتمو نگذشت. همون چرایی که روز اول برام سوال موند حل نشد ومثل بختک بیخ گلومو چسبید.
فشار خفیفی به شانه اش داد و لبخندی پر اطمینانی به حال دگرگون شده اش زد.بیشتر از این منتظر نگه داشتن مادر دلتنگ و پدر چشم به راهش درست نبود.
_خودم خوبت می کنم. فعلا بیا بریم که اهل منزل بدجور بیتابتن.
سری تکان داد و به زور لبخندی بر لبانش نشاند. لبخندی که شبیه هر چیز بود جز لبخند. دستگیره در را فشرد و قصد پیاده شدن کرد که دستش کشیده شد نگاهش با نگاه جدی فرزین تلاقی کرد.
_ رفتن و نیومدنت این سری خیلی طولانی شد .ترانه بانو و بابا هزار امید به موندنت دارن . اتاقت تو کیلینیک هنوزم خالیه .بیا ایندفعه رو یکم به اونا فک کن. ..کمکت میکنم دور بریزی هرچی خاطره پوسیده تو ذهنت مونده. هرچیزی که مرداب کرده دلتو.بذار با هم حلش کنیم .اگه تنهایی میتونستی از پسش بربیای شش سال زمان خوبی بود.
نگاه برادرش را با نگاهی سرگردان پاسخ داد، اما زبانش به گفتن حتی یک کلمه هم باز نشد.انگار که کلمات هم از او فراری بودند. خودش هم از آن همه تقلا و درگیری با خود خسته بود . تنها توانست سرش را با تردید تکان دهدو لبخندی به لبان فرزین بنشاند.دوشادوش هم پا به حیاط گذاشتند و قدم به قدم از کنار درختان باغ گذشتند .باغی که شاهد تک تک لحظه های کودکی، نوجوانی و خلاف های پنهانی جوانیشان بود. خلاف هایی که از نظر مادر حکم تیر داشت و از نظر پدر لذت های مخفیانه نامگذاری میشد و در اکثر مواقع همراهیشان میکرد اما در هر کدام درسی به آنها میدادو به بلوغ فکریشان کمک میکرد.یاد آوری آن روزها اورا از مکالمه چند دقیقه پیشش دور کرد و وجود خانواده اش را به رخ غصه هایش کشید و از داشتنشان به خود بالید .
پایین پله ها که رسید جلوی در ورودی عمارت زیبای که پدرش با هزاران عشق برای بانوی دلش ساخته بود ،
آنها را با لبانی پرخنده و آغوشی گشوده منتظر دید.به سویشان پرواز کرد و تمام عطش و دلتنگی چند ساله اش را با به آغوش کشیدنشان پایان داد.
بوسه های پی در پی مادرش بر روی سر و صورتش آرامش را به بند بند وجودش میکشاند و قربان صدقه های مادامش خنده ای از ته دل بر لبانش می نشاند.صدای پدرش حال خوش آن لحظه را برایش خوشتر کرد.
_ای بابا. خانمم ،تمومش کردی. یه ذره شو نگه دار واسه منم.