#شوک_شیرین
#ادامه_قسمت۵۶۱
هر چه از آن روز بیشتر گذشت، بیشتر به این نتجیه رسید که حق با هیرمان بود، مادرش وظیفه داشت تا از سلامت او با خبر میشد که خبردار بود. تنها بی خبر آن سالها خودش بود و شهامتی که با بالا رفتن سنش هم نداشت تا از صحت این موضوع مطمئن شود.
هیرمان را نبخشیده بود و حتی هنوز هم شبها با تصور اتفاقی که آن شب نحس افتاده بود از خواب، هراسان بیدار میشد اما این دلیل خوبی برای اینکه دلش او را به این راه نکشاند نبود. با اینکه تقریبا" پنج ماه زمان برد تا توانست به هیرمان اجازه ی شروع روند قبل را داد ولی باز هم نمیتوانست او را ببخشد. او و یا حتی مادرش را. هیراد و پرند به ایران بازگشته بودند و او در کنار پدرش و مراد هنوز در ترکیه بود. دلش بازگشت به ایران را نمیخواست. شاید خودش را اینجا و در این کشور، دلوان دیگری میدید. دختری که میتوانست باز هم به آینده امید داشته باشد. با کمک هیراد توانسته بود روزها و ساعت های بیشتری را بر سر خاک مادرش بنشیند. راحتتر میتوانست احساساتش را به زبان بیاورد.
آرام آرام داشت با خودش آشتی میکرد. لرزش گوشی در دستش او را به حال بازگرداند. گوشی را مقابل چشمانش گرفت و به پیام هیرمان خیره شد.
"سلام دختر خانم...وقت شما بخیر...قرار منو تا کی توی این کافه نگه داری؟...چون هوا یه سوز خنکایی داره و من هیچ لباس کمکی ندارم"
سریع در جایش نشست. هیرمان امروز به ترکیه می آمد و دیشب گفته بود که در کافه ی لب دریا منتظرش مینشیند. شاید اگر دلوان ماه ها پیش بود کلافه میشد. همان دختری که بعد از دیدار مجدد او باز هم تا مدت ها از او گریزان بود. اما واقعیت این بود که سماجت ها و پشت کارهای هیرمان رامش کرده بود و او را به راه آورده بود.
راهکارهایی که هیرمان برای به دست آوردن دوباره ی دلش به کار گرفته بود را مرورو کرد. لبخند کمرنگی بر لبانش نشست. لبخندی که این روزها کما بیش به روی لبانش مینشست. شاید به شدت قبل نبود. شاید مثل اوایل آشنا شدن با او دلش بی تابی نمیکرد اما باز هم تا حد زیادی توانسته بود در زندگیش پیش روی کند.
#ادامه_قسمت۵۶۱
هر چه از آن روز بیشتر گذشت، بیشتر به این نتجیه رسید که حق با هیرمان بود، مادرش وظیفه داشت تا از سلامت او با خبر میشد که خبردار بود. تنها بی خبر آن سالها خودش بود و شهامتی که با بالا رفتن سنش هم نداشت تا از صحت این موضوع مطمئن شود.
هیرمان را نبخشیده بود و حتی هنوز هم شبها با تصور اتفاقی که آن شب نحس افتاده بود از خواب، هراسان بیدار میشد اما این دلیل خوبی برای اینکه دلش او را به این راه نکشاند نبود. با اینکه تقریبا" پنج ماه زمان برد تا توانست به هیرمان اجازه ی شروع روند قبل را داد ولی باز هم نمیتوانست او را ببخشد. او و یا حتی مادرش را. هیراد و پرند به ایران بازگشته بودند و او در کنار پدرش و مراد هنوز در ترکیه بود. دلش بازگشت به ایران را نمیخواست. شاید خودش را اینجا و در این کشور، دلوان دیگری میدید. دختری که میتوانست باز هم به آینده امید داشته باشد. با کمک هیراد توانسته بود روزها و ساعت های بیشتری را بر سر خاک مادرش بنشیند. راحتتر میتوانست احساساتش را به زبان بیاورد.
آرام آرام داشت با خودش آشتی میکرد. لرزش گوشی در دستش او را به حال بازگرداند. گوشی را مقابل چشمانش گرفت و به پیام هیرمان خیره شد.
"سلام دختر خانم...وقت شما بخیر...قرار منو تا کی توی این کافه نگه داری؟...چون هوا یه سوز خنکایی داره و من هیچ لباس کمکی ندارم"
سریع در جایش نشست. هیرمان امروز به ترکیه می آمد و دیشب گفته بود که در کافه ی لب دریا منتظرش مینشیند. شاید اگر دلوان ماه ها پیش بود کلافه میشد. همان دختری که بعد از دیدار مجدد او باز هم تا مدت ها از او گریزان بود. اما واقعیت این بود که سماجت ها و پشت کارهای هیرمان رامش کرده بود و او را به راه آورده بود.
راهکارهایی که هیرمان برای به دست آوردن دوباره ی دلش به کار گرفته بود را مرورو کرد. لبخند کمرنگی بر لبانش نشست. لبخندی که این روزها کما بیش به روی لبانش مینشست. شاید به شدت قبل نبود. شاید مثل اوایل آشنا شدن با او دلش بی تابی نمیکرد اما باز هم تا حد زیادی توانسته بود در زندگیش پیش روی کند.