#شوک_شیرین
#ادامه_قسمت۵۶۰
داشت آرام میشد. اینقدر آرام که ته ذهنش نگاه های عاشقانه مادرش را هم به یادش آورد. نگاههایی که نمیتوانست منکرش شود. شاید مادرش یک برهه از زمان درگیر و دار این خواستن و نخواستن شده بود اما درست صبح همان روز شوم که گمان میکرد همه چیز را باخته در آغوشش گرفته بود کنار گوشش لب زده بود"از هیچ چی نترس گیانم...تا من زنده ام نمیذارم اذیتت کنن..."
همین باعث شد خودش را رها کند و پایین خاک بنشیند. دستش را پیش برد و روی گلها کشید. گلهای که عطر تازگی داشتند. لبخند زد. غم داشت اما کنایه نداشت.
_ولی بابام همیشه دوستت داشته...شاید به همین خاطر بوده که من هیچ وقت از اینکه دختر تو بودم ناراحت نبودم...حتی به خودمم افتخار میکردم...نمیدونم، نمیدونم الان اگر بودی بهت چی میگفتم...
سرش را آرام روی دستانش گذاشت و تلخ ادامه داد:
_شاید با اینکه میدونستم الان بابا رو سرسختانه کنار خودم دارم، بازم گلایه میکردم...بازم یادم نمیاومد چقدر با نوشتن اون نامه حتی با اینکه مطمئنن آثار مورفین داشت نابودم کردی و بهت میگفتم هیچ کس توی این دنیا منو واقعا نمیخواد مامان...
_به جز من...
آهی که آماده بیرون آمدن بود، در سینه اش گره خود و نفسش را برد. سرش با اکراه از روی پاهایش بلند شد و به قامت بلند و ورزیده مردی که گمان میکرد برای همیشه او را از زندگی خط زده افتاد. او با ظاهری آراسته و گلهای زیبایی که در دست داشت، کیش و ماتش کرد.
_سلام...تسلیت میگم...
***
#ادامه_قسمت۵۶۰
داشت آرام میشد. اینقدر آرام که ته ذهنش نگاه های عاشقانه مادرش را هم به یادش آورد. نگاههایی که نمیتوانست منکرش شود. شاید مادرش یک برهه از زمان درگیر و دار این خواستن و نخواستن شده بود اما درست صبح همان روز شوم که گمان میکرد همه چیز را باخته در آغوشش گرفته بود کنار گوشش لب زده بود"از هیچ چی نترس گیانم...تا من زنده ام نمیذارم اذیتت کنن..."
همین باعث شد خودش را رها کند و پایین خاک بنشیند. دستش را پیش برد و روی گلها کشید. گلهای که عطر تازگی داشتند. لبخند زد. غم داشت اما کنایه نداشت.
_ولی بابام همیشه دوستت داشته...شاید به همین خاطر بوده که من هیچ وقت از اینکه دختر تو بودم ناراحت نبودم...حتی به خودمم افتخار میکردم...نمیدونم، نمیدونم الان اگر بودی بهت چی میگفتم...
سرش را آرام روی دستانش گذاشت و تلخ ادامه داد:
_شاید با اینکه میدونستم الان بابا رو سرسختانه کنار خودم دارم، بازم گلایه میکردم...بازم یادم نمیاومد چقدر با نوشتن اون نامه حتی با اینکه مطمئنن آثار مورفین داشت نابودم کردی و بهت میگفتم هیچ کس توی این دنیا منو واقعا نمیخواد مامان...
_به جز من...
آهی که آماده بیرون آمدن بود، در سینه اش گره خود و نفسش را برد. سرش با اکراه از روی پاهایش بلند شد و به قامت بلند و ورزیده مردی که گمان میکرد برای همیشه او را از زندگی خط زده افتاد. او با ظاهری آراسته و گلهای زیبایی که در دست داشت، کیش و ماتش کرد.
_سلام...تسلیت میگم...
***