#شوک_شیرین
#قسمت۵۶۰
_میدونی اگر این نامه رو زودتر خونده بودم و برمیگشتم به اون روزایی که دلتنگت میشدم چکار میکردم؟
چشمانش باز شد. متعجب از زبانی که به حرف آمده بود، به گلهایی که حضور همیشگی پدرش را نشان میداد خیره شد. میدانست که اورهان هر روز چند ساعتی را اینجا میگذراند. دیگر ادامه ی حرفهایش دست خودش نبود. حق با هیراد بود. حرفهای مانده اش سر باز کرده بودند.
_دیگه بهت زنگ نمیزدم...چون هر ثانیه به خودم میگفتم تو برای محافظت شدن دور نشدی...برای دیده نشدن دور افتادی... میگفتم توی این دنیا هیچ کس رو جز خودت و خدات نداری پس علاوه بر دلتنگ نشدن، بجنگ و سربار خونه های مردمم نشو... میگفتم تویی که مادرت بین خواستن و نخواستنت با خودش توی کشمش بود فقط یه اتفاق محسوب میشی که به خواست خدا توی این دنیا گیر افتادی، پس نه از حرفهای اردلان خان دلگیر شو نه از اتفاقایی که هر ثانیه توی اون روستا برات میافته...
اولین قطره اشکی که سرسختانه پشت پلکش بود به روی گونه اش چکید و راه بغضش را باز کرد. سینه سنگینش داشت پاک سازی میکرد.
_شاید حتی اون لحظه هایی که دست توی دستت، کوچه باغهای گوهرانو توی ساعتهای خلوت میرفتیم تا به چشمه برسیم و هر بار مهلقا یا هر کدوم از اون زنای بی کار جلومونو میگرفتن و یه چیزی نثارمون میکردن، دیگه خسته و غمگینم نمیکرد. برعکس،با قدرت میایستادم و میگفتم مادر من فقط توان از بین بردن منو نداشته، والا این حرفایی که به من میزنید ناراحتش نمیکنه، بیخود خودتونو معطل من نکنید...
تلخ خندی متضاد با اشک های پرقدرتش زد و ادامه داد:
_بعدشم دستمو از توی دستای لرزونی که از شدت جواب ندادن به زده بود بیرون میکشیدم و میرفتم لب چشمه اما دیگه گریه نمیکردم... میدونی چرا، چون همه ی اشکای من به خاطر بی پناهی تو از خواستن من به عنوان یادگاری عشقت بود... نمیدونستم خواستی و نتونستی... نمیدونستم توی اگر و اما موندی...
هق زد. هقی پر درد که هم نوا شد با صدای کلاغهایی که در آسمان به پرواز درآمده بودند.
#قسمت۵۶۰
_میدونی اگر این نامه رو زودتر خونده بودم و برمیگشتم به اون روزایی که دلتنگت میشدم چکار میکردم؟
چشمانش باز شد. متعجب از زبانی که به حرف آمده بود، به گلهایی که حضور همیشگی پدرش را نشان میداد خیره شد. میدانست که اورهان هر روز چند ساعتی را اینجا میگذراند. دیگر ادامه ی حرفهایش دست خودش نبود. حق با هیراد بود. حرفهای مانده اش سر باز کرده بودند.
_دیگه بهت زنگ نمیزدم...چون هر ثانیه به خودم میگفتم تو برای محافظت شدن دور نشدی...برای دیده نشدن دور افتادی... میگفتم توی این دنیا هیچ کس رو جز خودت و خدات نداری پس علاوه بر دلتنگ نشدن، بجنگ و سربار خونه های مردمم نشو... میگفتم تویی که مادرت بین خواستن و نخواستنت با خودش توی کشمش بود فقط یه اتفاق محسوب میشی که به خواست خدا توی این دنیا گیر افتادی، پس نه از حرفهای اردلان خان دلگیر شو نه از اتفاقایی که هر ثانیه توی اون روستا برات میافته...
اولین قطره اشکی که سرسختانه پشت پلکش بود به روی گونه اش چکید و راه بغضش را باز کرد. سینه سنگینش داشت پاک سازی میکرد.
_شاید حتی اون لحظه هایی که دست توی دستت، کوچه باغهای گوهرانو توی ساعتهای خلوت میرفتیم تا به چشمه برسیم و هر بار مهلقا یا هر کدوم از اون زنای بی کار جلومونو میگرفتن و یه چیزی نثارمون میکردن، دیگه خسته و غمگینم نمیکرد. برعکس،با قدرت میایستادم و میگفتم مادر من فقط توان از بین بردن منو نداشته، والا این حرفایی که به من میزنید ناراحتش نمیکنه، بیخود خودتونو معطل من نکنید...
تلخ خندی متضاد با اشک های پرقدرتش زد و ادامه داد:
_بعدشم دستمو از توی دستای لرزونی که از شدت جواب ندادن به زده بود بیرون میکشیدم و میرفتم لب چشمه اما دیگه گریه نمیکردم... میدونی چرا، چون همه ی اشکای من به خاطر بی پناهی تو از خواستن من به عنوان یادگاری عشقت بود... نمیدونستم خواستی و نتونستی... نمیدونستم توی اگر و اما موندی...
هق زد. هقی پر درد که هم نوا شد با صدای کلاغهایی که در آسمان به پرواز درآمده بودند.