#پارت_صد_و_شصت_و_نه
#صحرای_ویرانگر
#فرشته_تات_شهدوست
امیرسام لبخند زد.ولی لحنش جدی بود.
—می خواستی با زانوت چکار کنی؟هوم؟از مردی ساقط شم که ببری ارزششو داره؟
صحرا داغ کرد.لب هایش را روی هم فشرد و از میانشان غرید: کاش می شد.
امیرسام که نفسش بریده بود گفت: جور دیگه هم می تونی کمر به کشتنم ببندی خانم ِ ویرانگر.اراده کنی همه ی نقطه ضعفامو نشونت میدم که با خیال راحت مبارزه رو ببری.
صحرا با تقلا و فشار دستانش روی بازو و پهلوی امیرسام عقب رفت و همزمان گفت: می خوام واقعی بازی کنم.بدون هیچ تقلبی.اما تو نمیذاری.
و مشتش را که گره کرده بود، روی شکم امیرسامی که حواسش جای دیگر بود فرود آورد.
آنقدر محکم که صدای ناله اش بلند شد و به ناچار موهایش را رها کرد.
صحرا جستی زد تا از روی زمین بلند شود که امیرسام مچ پایش را گرفت و او را سمت خود کشاند اما قبل از آنکه او را زمین بزند، بلند شد و حینی که می ایستاد بازوی صحرا را اسیر انگشتان محکمش کرد.
صحرا روی زمین زانو زده بود اما بازویش میان پنجه ی امیرسام در حال خرد شدن بود.
دستش را بالا برد تا با زیر آرنجش به ساق دست او ضربه بزند که امیرسام موهایش را گرفت و او را از روی زمین بلند کرد.
صحرا که حساب آنجا را کرده بود شانه اش را به دست او تکیه داد و چرخید و پشت به امیرسام با آرنج دست چپش به پهلوی او ضربه زد.
ضربه اش کاری بود که باعث شد امیرسام بازویش را رها کند ولی هنوز موهایش را گرفته بود.
صحرا خودش را جلو کشید که امیرسام نفس بریده و هن هن کنان او را سمت خود کشید و دست راستش را از روی سینه اش رد کرد و به نوعی او را میان بازو و قفسه ی سینه ی خود قفل کرد.
در این حالت صحرا هر کاری هم که می کرد نمی توانست از چنگ امیرسام خلاص شود.
نه معتاد بود که از ضعفش استفاده کند.
و نه چاق که هر دو دستش را روی سینه گره بزند و زنجیری که به دورش تنیده بود را پاره کند.
او امیرسام بود.
شاید بازویش سطحی زخمی باشد اما باز هم می توانست ضربه های کاری ِ یک دختر را مهار کند.
صحرا همان اول که زور بازویش را به چشم دیده و به جان لمس کرده بود، فهمید که رقیبش قدر است و به راحتی نمی تواند از پس او برآید.
قفسه ی سینه اش از بالای ساق دست سالم ِ امیرسام به شدت بالا و پایین می شد.
امیرسام که انگشتانش را میان موهای بلند و مواج صحرا قفل کرده بود سرش را سمت خود گرفت و با عطش لب هایش را به زیر گوش صحرا رساند و نفس زنان با نجوایش تن ِ او را در آغوشش لرزاند: کیش و مات خانم ِ ویرانگر.
🍁
https://t.me/joinchat/AAAAADwL--mURhucLF3Zrg
#صحرای_ویرانگر
#فرشته_تات_شهدوست
امیرسام لبخند زد.ولی لحنش جدی بود.
—می خواستی با زانوت چکار کنی؟هوم؟از مردی ساقط شم که ببری ارزششو داره؟
صحرا داغ کرد.لب هایش را روی هم فشرد و از میانشان غرید: کاش می شد.
امیرسام که نفسش بریده بود گفت: جور دیگه هم می تونی کمر به کشتنم ببندی خانم ِ ویرانگر.اراده کنی همه ی نقطه ضعفامو نشونت میدم که با خیال راحت مبارزه رو ببری.
صحرا با تقلا و فشار دستانش روی بازو و پهلوی امیرسام عقب رفت و همزمان گفت: می خوام واقعی بازی کنم.بدون هیچ تقلبی.اما تو نمیذاری.
و مشتش را که گره کرده بود، روی شکم امیرسامی که حواسش جای دیگر بود فرود آورد.
آنقدر محکم که صدای ناله اش بلند شد و به ناچار موهایش را رها کرد.
صحرا جستی زد تا از روی زمین بلند شود که امیرسام مچ پایش را گرفت و او را سمت خود کشاند اما قبل از آنکه او را زمین بزند، بلند شد و حینی که می ایستاد بازوی صحرا را اسیر انگشتان محکمش کرد.
صحرا روی زمین زانو زده بود اما بازویش میان پنجه ی امیرسام در حال خرد شدن بود.
دستش را بالا برد تا با زیر آرنجش به ساق دست او ضربه بزند که امیرسام موهایش را گرفت و او را از روی زمین بلند کرد.
صحرا که حساب آنجا را کرده بود شانه اش را به دست او تکیه داد و چرخید و پشت به امیرسام با آرنج دست چپش به پهلوی او ضربه زد.
ضربه اش کاری بود که باعث شد امیرسام بازویش را رها کند ولی هنوز موهایش را گرفته بود.
صحرا خودش را جلو کشید که امیرسام نفس بریده و هن هن کنان او را سمت خود کشید و دست راستش را از روی سینه اش رد کرد و به نوعی او را میان بازو و قفسه ی سینه ی خود قفل کرد.
در این حالت صحرا هر کاری هم که می کرد نمی توانست از چنگ امیرسام خلاص شود.
نه معتاد بود که از ضعفش استفاده کند.
و نه چاق که هر دو دستش را روی سینه گره بزند و زنجیری که به دورش تنیده بود را پاره کند.
او امیرسام بود.
شاید بازویش سطحی زخمی باشد اما باز هم می توانست ضربه های کاری ِ یک دختر را مهار کند.
صحرا همان اول که زور بازویش را به چشم دیده و به جان لمس کرده بود، فهمید که رقیبش قدر است و به راحتی نمی تواند از پس او برآید.
قفسه ی سینه اش از بالای ساق دست سالم ِ امیرسام به شدت بالا و پایین می شد.
امیرسام که انگشتانش را میان موهای بلند و مواج صحرا قفل کرده بود سرش را سمت خود گرفت و با عطش لب هایش را به زیر گوش صحرا رساند و نفس زنان با نجوایش تن ِ او را در آغوشش لرزاند: کیش و مات خانم ِ ویرانگر.
🍁
https://t.me/joinchat/AAAAADwL--mURhucLF3Zrg