#پارت_صد_و_شصت_و_هشت
#صحرای_ویرانگر
#فرشته_تات_شهدوست
—به همین خیال باش که بتونی منو شکست بدی.یه فکری واسه بعدت بکن که باید تا یه مدت با دست و پای علیل بیافتی گوشه ی خونه ات و کاراتو زیر دستات انجام بدن...
امیرسام صورتش را جلو برد که به ناگهان لب های صحرا روی هم افتاد و سکوت کرد.
با همان نگاه و جسارت ِ خاص خودش لب هایش را با فاصله ی کمی از لبان سرد و لرزان صحرا جنباند و زمزمه کرد: همه ی تلاشتو بکن که بتونی منو شکست بدی.همه ی تلاشتو.یه درصد هم نمی تونی فکرشو کنی که چی تو سرمه صحرا.اگه بردی که هیچ.اما اگه باختی......
نگاه ِ معناداری به چشمانش انداخت و با مکثی کوتاه چشمک زد و مصمم ادامه داد: شروع کن.
دندان هایش را روی هم فشرد و چشمانش را در نگاه ِ جدی امیرسام قفل کرد و دستانش را تخت سینه ی او گذاشت.
همزمان که ناخن هایش را به سینه ی او فشار می داد ساق پایش را که وسط هر دو پای امیرسام گیر افتاده بود اما با او فاصله داشت را روی پارکت کشید و زانویش را به راست خم کرد و خواست آن را از پهلوی او بیرون بکشد و بالا بیاورد که امیرسام به موقع زانویش را خم کرد و پایش را دقیقا روی ران پای صحرا گرفت و بدون آنکه بخواهد به او آسیبی برساند فشار داد.
فقط تا حدی که مهارش کند.صورت صحرا سخت شد.تا امیرسام پایش را روی پای او گذاشت پای چپش را بالا برد و زیر شکم او خم کرد.برای آنکه بتواند با یک ضربه ی به قول خودش پدر و مادردار همه ی اجدادش را جلوی چشمانش بیاورد باید از او فاصله می گرفت.
به دستانش فشار بیشتری آورد.دستان امیرسام از روی زمین شل شد و صحرا این را حس کرد.فاصله ای که می خواست را یک آن به دست آورد و زانویش را خم کرد اما قبل از آنکه با یک ضربه ی کاری در نقطه ی حساس بدنش او را خلع سلاح کند، امیرسام لب پایینش را زیر دندان های محکمش گرفت و خودش را سمت چپ ِ صحرا کشاند و همزمان دستش را زیر گردن او برد و همین که روی زمین به پشت خوابید گردن صحرا را گرفت و سمت خود کشاند.
انگشت شصتش روی شاهرگ صحرا بود و با فشار کمی هم می شد به واسطه ی دردی که در گردنش نشسته بود او را تسلیم خود کند.
به محض آنکه صحرا نفس زنان روی سینه اش افتاد پنجه هایش را بالا برد و میان موهای او گره زد و سرش را عقب کشید.
صحرا که به نفس نفس افتاده بود گفت: موهامو نگیر.حق نداری از نقطه ضعفم استفاده کنی.می دونی که موهامو بگیری و بکشی تسلیم میشم ولی این توی مبارزه نهایت نامردی ِ .
امیرسام صورتش را جلو برد.صحرا تقلا می کرد خودش را عقب بکشد که امیرسام بازویش را گرفت و حینی که صورتش را به زیر چانه ی صحرا می رساند گفت: وقتی تو هم دست میذاری رو نقطه ضعفم، مجبورم می کنی یه کم تو قوانین بازی دست ببرم.
صحرا که از کشیده شدن موهایش اخم هایش را جمع کرده بود گفت: هنوز که کاری نکردم.مگه تو میذاری؟
🍁
https://t.me/joinchat/AAAAADwL--mURhucLF3Zrg
#صحرای_ویرانگر
#فرشته_تات_شهدوست
—به همین خیال باش که بتونی منو شکست بدی.یه فکری واسه بعدت بکن که باید تا یه مدت با دست و پای علیل بیافتی گوشه ی خونه ات و کاراتو زیر دستات انجام بدن...
امیرسام صورتش را جلو برد که به ناگهان لب های صحرا روی هم افتاد و سکوت کرد.
با همان نگاه و جسارت ِ خاص خودش لب هایش را با فاصله ی کمی از لبان سرد و لرزان صحرا جنباند و زمزمه کرد: همه ی تلاشتو بکن که بتونی منو شکست بدی.همه ی تلاشتو.یه درصد هم نمی تونی فکرشو کنی که چی تو سرمه صحرا.اگه بردی که هیچ.اما اگه باختی......
نگاه ِ معناداری به چشمانش انداخت و با مکثی کوتاه چشمک زد و مصمم ادامه داد: شروع کن.
دندان هایش را روی هم فشرد و چشمانش را در نگاه ِ جدی امیرسام قفل کرد و دستانش را تخت سینه ی او گذاشت.
همزمان که ناخن هایش را به سینه ی او فشار می داد ساق پایش را که وسط هر دو پای امیرسام گیر افتاده بود اما با او فاصله داشت را روی پارکت کشید و زانویش را به راست خم کرد و خواست آن را از پهلوی او بیرون بکشد و بالا بیاورد که امیرسام به موقع زانویش را خم کرد و پایش را دقیقا روی ران پای صحرا گرفت و بدون آنکه بخواهد به او آسیبی برساند فشار داد.
فقط تا حدی که مهارش کند.صورت صحرا سخت شد.تا امیرسام پایش را روی پای او گذاشت پای چپش را بالا برد و زیر شکم او خم کرد.برای آنکه بتواند با یک ضربه ی به قول خودش پدر و مادردار همه ی اجدادش را جلوی چشمانش بیاورد باید از او فاصله می گرفت.
به دستانش فشار بیشتری آورد.دستان امیرسام از روی زمین شل شد و صحرا این را حس کرد.فاصله ای که می خواست را یک آن به دست آورد و زانویش را خم کرد اما قبل از آنکه با یک ضربه ی کاری در نقطه ی حساس بدنش او را خلع سلاح کند، امیرسام لب پایینش را زیر دندان های محکمش گرفت و خودش را سمت چپ ِ صحرا کشاند و همزمان دستش را زیر گردن او برد و همین که روی زمین به پشت خوابید گردن صحرا را گرفت و سمت خود کشاند.
انگشت شصتش روی شاهرگ صحرا بود و با فشار کمی هم می شد به واسطه ی دردی که در گردنش نشسته بود او را تسلیم خود کند.
به محض آنکه صحرا نفس زنان روی سینه اش افتاد پنجه هایش را بالا برد و میان موهای او گره زد و سرش را عقب کشید.
صحرا که به نفس نفس افتاده بود گفت: موهامو نگیر.حق نداری از نقطه ضعفم استفاده کنی.می دونی که موهامو بگیری و بکشی تسلیم میشم ولی این توی مبارزه نهایت نامردی ِ .
امیرسام صورتش را جلو برد.صحرا تقلا می کرد خودش را عقب بکشد که امیرسام بازویش را گرفت و حینی که صورتش را به زیر چانه ی صحرا می رساند گفت: وقتی تو هم دست میذاری رو نقطه ضعفم، مجبورم می کنی یه کم تو قوانین بازی دست ببرم.
صحرا که از کشیده شدن موهایش اخم هایش را جمع کرده بود گفت: هنوز که کاری نکردم.مگه تو میذاری؟
🍁
https://t.me/joinchat/AAAAADwL--mURhucLF3Zrg