#پارت_صد_و_شصت_و_پنج
#صحرای_ویرانگر
#فرشته_تات_شهدوست
صحرا که قصد بیرون رفتن نداشت، همانطور منتظر نگاهش می کرد.امیرسام برای آنکه از تیر نگاه او شانه خالی کند جلو افتاد و سمت اتاق قدم برداشت.
صحرا پشت سرش از آسانسور بیرون آمد.
—جواب منو بده.اون وقت شب سمت دماوند چکار می کردن؟چجوری کشته شدن؟حرف بزن.با توام.
و آستین امیرسام را که می خواست در را باز کند، گرفت و سمت خود کشید.
خونسرد نگاهش کرد.
در را جلو هول داد.با سر به داخل اشاره کرد و نیم نگاهی به اطراف انداخت.
هتل دوربین داشت و گفته بود که کنار صحرا نمی ماند.چطور می توانست او را با این حالش تنها بگذارد؟
صحرا قدمی داخل اتاق گذاشت و وقتی امیرسام را همانجا بیرون و جلوی در مستاصل دید گفت: پس چرا نمیای تو؟
امیرسام که نگاهش می کرد با لبخند کمرنگی جواب داد: نه دیگه میرم.گفتن باید برگردم.
—کی گفته؟
-اونش مهم نیست.
و خواست در را ببندد که صحرا دستگیره را گرفت و آن را سمت خود کشید.
نگاه ِ تندی به امیرسام انداخت.
—اون موقع که دعوتت نمی کردم با سر می اومدی، حالا ناز می کنی؟بیا تو.
لبخند روی لب های امیرسام رنگ گرفت.
- الان داری دعوتم می کنی بیام تو اتاقت؟
صحرا مکثی کرد و در همان حال که در را نگه داشته بود گفت: بیا تو بهت میگم.
امیرسام شانه اش را به درگاه تکیه داد و ابرویی بالا انداخت.
—اینجوری مهمون دعوت می کنن؟یه بفرمایی حداقل.حتی تعارف زدنتم دستوری ِ .
اخم های صحرا از هم باز شد.چقدر باید از دست این مرد حرص می خورد؟
-به خدا حال و حوصله ی کل کل کردن ندارم امیرسام.با زبون خوش بیا تو.تا جوابمو ندی نمیذارم بری.
امیرسام با صدا خندید.
-جون ِ من؟نمردیم و دیدیم گذر پوست هم به دباغخونه میافته.
—امیرسام؟!
امیرسام نیم گاهی به پشت سرش انداخت و گفت: هیسسسس.به اندازه ی کافی دیشب هتلو گذاشتیم رو سرمون، دیگه نخواه که رسما بیرونمون کنن.هر چند من تسویه حساب کردم و آبروریزیش فقط دست بوس خودته.
صحرا دستی به پیشانی اش کشید و با حرص گفت: به خدا کلافه ام کردی.تا سه می شمرم اگه اومدی که هیچ، وگرنه نمی خوام دیگه واسه یه ثانیه هم اطرافم ببینمت.میری و سمت من و خونوادمم آفتابی نمیشی.
امیرسام سرش را تکان داد.نگاهش دومرتبه غرق شیطنت شد.
-به زور می خوای یه مرد ِ مجردو بکشونی تو اتاقت؟تازه تهدیدمم می کنی؟فکر کنم کم کم دارم اغفال میشم.ادامه بده.
🍁
https://t.me/joinchat/AAAAADwL--mURhucLF3Zrg
#صحرای_ویرانگر
#فرشته_تات_شهدوست
صحرا که قصد بیرون رفتن نداشت، همانطور منتظر نگاهش می کرد.امیرسام برای آنکه از تیر نگاه او شانه خالی کند جلو افتاد و سمت اتاق قدم برداشت.
صحرا پشت سرش از آسانسور بیرون آمد.
—جواب منو بده.اون وقت شب سمت دماوند چکار می کردن؟چجوری کشته شدن؟حرف بزن.با توام.
و آستین امیرسام را که می خواست در را باز کند، گرفت و سمت خود کشید.
خونسرد نگاهش کرد.
در را جلو هول داد.با سر به داخل اشاره کرد و نیم نگاهی به اطراف انداخت.
هتل دوربین داشت و گفته بود که کنار صحرا نمی ماند.چطور می توانست او را با این حالش تنها بگذارد؟
صحرا قدمی داخل اتاق گذاشت و وقتی امیرسام را همانجا بیرون و جلوی در مستاصل دید گفت: پس چرا نمیای تو؟
امیرسام که نگاهش می کرد با لبخند کمرنگی جواب داد: نه دیگه میرم.گفتن باید برگردم.
—کی گفته؟
-اونش مهم نیست.
و خواست در را ببندد که صحرا دستگیره را گرفت و آن را سمت خود کشید.
نگاه ِ تندی به امیرسام انداخت.
—اون موقع که دعوتت نمی کردم با سر می اومدی، حالا ناز می کنی؟بیا تو.
لبخند روی لب های امیرسام رنگ گرفت.
- الان داری دعوتم می کنی بیام تو اتاقت؟
صحرا مکثی کرد و در همان حال که در را نگه داشته بود گفت: بیا تو بهت میگم.
امیرسام شانه اش را به درگاه تکیه داد و ابرویی بالا انداخت.
—اینجوری مهمون دعوت می کنن؟یه بفرمایی حداقل.حتی تعارف زدنتم دستوری ِ .
اخم های صحرا از هم باز شد.چقدر باید از دست این مرد حرص می خورد؟
-به خدا حال و حوصله ی کل کل کردن ندارم امیرسام.با زبون خوش بیا تو.تا جوابمو ندی نمیذارم بری.
امیرسام با صدا خندید.
-جون ِ من؟نمردیم و دیدیم گذر پوست هم به دباغخونه میافته.
—امیرسام؟!
امیرسام نیم گاهی به پشت سرش انداخت و گفت: هیسسسس.به اندازه ی کافی دیشب هتلو گذاشتیم رو سرمون، دیگه نخواه که رسما بیرونمون کنن.هر چند من تسویه حساب کردم و آبروریزیش فقط دست بوس خودته.
صحرا دستی به پیشانی اش کشید و با حرص گفت: به خدا کلافه ام کردی.تا سه می شمرم اگه اومدی که هیچ، وگرنه نمی خوام دیگه واسه یه ثانیه هم اطرافم ببینمت.میری و سمت من و خونوادمم آفتابی نمیشی.
امیرسام سرش را تکان داد.نگاهش دومرتبه غرق شیطنت شد.
-به زور می خوای یه مرد ِ مجردو بکشونی تو اتاقت؟تازه تهدیدمم می کنی؟فکر کنم کم کم دارم اغفال میشم.ادامه بده.
🍁
https://t.me/joinchat/AAAAADwL--mURhucLF3Zrg