#p24
در تمام طول مدت مهمانی از شام گرفته تا پذیرایی بعد از شام متوجه نگاه های گاه و بی گاه عطا روی خودم هستم.
دلم نمیخواست حالا وارد رابطه احساسی بشوم، نه حالا که یک هدف بزرگ داشتم.
عطا را نادیده می گرفتم تا پایان مهمانی اتفاق خاصی نیافت و صحبتی بین خانواده ها نبود.
ساعت ۱۱ شب بود که حاج آقا پیشنهاد رفتن میدهد...
قبل رفتن سوگند ازم میخواهد شماره بگیرد تا با هم در ارتباط باشیم.
اینطور که گفته بودند، سوگند دانشجوی حقوق و سوگل روانشناسی میخواند.
با دو دلی شمارهام را به دخترا میدهم بعد از خداحافظی غر زدن های حاج خانم شروع میشود.
درباره تیپ سوگل و عطا که اصلا با خانواده سرشناس طباطبایی همخوانی نداشت.
بی حوصله از زیاده گویی های حاج خانم، کنار مامان که دارد آماده رفتن میشود مینشینم: مامان نمیشه امشب بمونی.
- نه عزیز دلم نگران بودم امشب اینا برای خواستگاری از تو نقشه داشته باشن که خب حرفی جلوی من زده نشد.
نگاهم به سروناز میافتد که در عالم خودش بود و از بعد رفتن مهمان ها حرفی نزده بود.
پف میکشم، مثلا من را برای کدام پسرشان خواستگاری کنن اون دکتر از دماغ فیل افتاده که زیادی بزرگ تر از من بود ۱۵ سال از من بزرگتر بود.
پسر دومی شان هم حاج آقا بود و زن همتیپ خودش را میخواست میماند عطا که بنظر پسر شیطانی بود از آن دست پسرانی که چندتا چندتا دوست دختر دارند از متلک های سوگند مشخص بود.
- نگران نباش هیچ کدوم پسراش سنشون به من نمیخورد.
با حرفی که مامان میزند کمی جا میخوردم.
- اون ریشوعه نگاهش روی تو بود، با پدرتم خیلی جیک تو جیک بود حس بدی بهم می داد.
- نه بابا اون پسره اصلا به من نمیخورد. تازه دیروز جلوش یک گندی زدم و آواز خوندم فکر نکنم اصلا قبول کنه من رو نگرانی رو از خودت دور کن باشه.
- خدا کنه هر چی تو بگی باشه.
- داری کجا میری.
مامان میایستد، امیرعباس با اخم و دست به سینه بالای سر ماست: کجا میری ترانه خانم ساعت ۱۲ شبه.
- ماشین آوردم میرم آپارتمانم.
- امشب اینجا بمون خطرناکه.
- امکان نداره بمونم...
مامان خداحافظی سر سری با من میکند و با قدم هایی بلند به سمت در میرود.
به حیاط که میرسد از پشت پنجره میبینم بابا بازویش را گرفته و زیر گوشش حرفی میزند.
دستان مامان شل میشود، بابا همین طور که بازویش را گرفته او را با خشم به سمت پذیرایی میکشد.
- امشب رو میمونی برو تو اتاق ملودی بخواد.
یعنی بابا چی زیر گوش مامان پچ پچ کرد که مامان اینطور وحشت زده بود؟
مامان بر میگردد ولی رنگ به چهره ندارد، از نگاهش وحشت میبارد.
دلم نمیخواست اینطور درمانده ببینمش. دستش را میگیرم: چی شده؟
خیلی بی احساس و سرد میگوید: هیچی نشده.
در تمام طول مدت مهمانی از شام گرفته تا پذیرایی بعد از شام متوجه نگاه های گاه و بی گاه عطا روی خودم هستم.
دلم نمیخواست حالا وارد رابطه احساسی بشوم، نه حالا که یک هدف بزرگ داشتم.
عطا را نادیده می گرفتم تا پایان مهمانی اتفاق خاصی نیافت و صحبتی بین خانواده ها نبود.
ساعت ۱۱ شب بود که حاج آقا پیشنهاد رفتن میدهد...
قبل رفتن سوگند ازم میخواهد شماره بگیرد تا با هم در ارتباط باشیم.
اینطور که گفته بودند، سوگند دانشجوی حقوق و سوگل روانشناسی میخواند.
با دو دلی شمارهام را به دخترا میدهم بعد از خداحافظی غر زدن های حاج خانم شروع میشود.
درباره تیپ سوگل و عطا که اصلا با خانواده سرشناس طباطبایی همخوانی نداشت.
بی حوصله از زیاده گویی های حاج خانم، کنار مامان که دارد آماده رفتن میشود مینشینم: مامان نمیشه امشب بمونی.
- نه عزیز دلم نگران بودم امشب اینا برای خواستگاری از تو نقشه داشته باشن که خب حرفی جلوی من زده نشد.
نگاهم به سروناز میافتد که در عالم خودش بود و از بعد رفتن مهمان ها حرفی نزده بود.
پف میکشم، مثلا من را برای کدام پسرشان خواستگاری کنن اون دکتر از دماغ فیل افتاده که زیادی بزرگ تر از من بود ۱۵ سال از من بزرگتر بود.
پسر دومی شان هم حاج آقا بود و زن همتیپ خودش را میخواست میماند عطا که بنظر پسر شیطانی بود از آن دست پسرانی که چندتا چندتا دوست دختر دارند از متلک های سوگند مشخص بود.
- نگران نباش هیچ کدوم پسراش سنشون به من نمیخورد.
با حرفی که مامان میزند کمی جا میخوردم.
- اون ریشوعه نگاهش روی تو بود، با پدرتم خیلی جیک تو جیک بود حس بدی بهم می داد.
- نه بابا اون پسره اصلا به من نمیخورد. تازه دیروز جلوش یک گندی زدم و آواز خوندم فکر نکنم اصلا قبول کنه من رو نگرانی رو از خودت دور کن باشه.
- خدا کنه هر چی تو بگی باشه.
- داری کجا میری.
مامان میایستد، امیرعباس با اخم و دست به سینه بالای سر ماست: کجا میری ترانه خانم ساعت ۱۲ شبه.
- ماشین آوردم میرم آپارتمانم.
- امشب اینجا بمون خطرناکه.
- امکان نداره بمونم...
مامان خداحافظی سر سری با من میکند و با قدم هایی بلند به سمت در میرود.
به حیاط که میرسد از پشت پنجره میبینم بابا بازویش را گرفته و زیر گوشش حرفی میزند.
دستان مامان شل میشود، بابا همین طور که بازویش را گرفته او را با خشم به سمت پذیرایی میکشد.
- امشب رو میمونی برو تو اتاق ملودی بخواد.
یعنی بابا چی زیر گوش مامان پچ پچ کرد که مامان اینطور وحشت زده بود؟
مامان بر میگردد ولی رنگ به چهره ندارد، از نگاهش وحشت میبارد.
دلم نمیخواست اینطور درمانده ببینمش. دستش را میگیرم: چی شده؟
خیلی بی احساس و سرد میگوید: هیچی نشده.