اول، در لسان انگلیسی بهشان میگویند «استیکهولدر». در فارسی میگویند «میخوام مهاجرت کنم ولی مادرم مخالفت میکنه»، «میخوام سرمایهگذاری کنم ولی دوست صمیمیم میگه نکن»، «میخوام با دوستام برم بیرون ولی بابام میگه نه»، یا حتی «فلان کارمند خیلی خوبه اما رییسم میگه باید تعدیل نیرو کنیم». یعنی هر کسی که در تصمیم آدمیزاد بالاخره نفعی دارد و در نتیجه نظری. آها، ترجمه فارسی/غربیش هم همین است. شخص «ذینفع».
دوم، بیشتر آدمها یاد میگیرند که تصمیمهای پرسود گرفتهنشده را بندازند گردن اشخاص ذینفع. یعنی مثالهای بالا همه با لحن حسرتانگیزی تبدیل میشوند به فعل ماضی. «اگر فلان خونه رو خریده بودم الان قیمتش ده برابر شده بود ولی زنم گفت راهروی خونه دلگیره». «اگر پدرم انقدر سختگیر نبود، دوران دانشگاه بیشتر خوش میگذشت». و الی آخر.
سوم، واقعیت اینکه همه موارد حسرتانگیز بالا ممکن است واقعیت داشته باشند. همسر آدمیزاد ممکن است که از خانهای خوشش نیاید یا انسان پدر سختگیری داشته باشد. ولی خیلی وقتها، آدم نقش اشخاص ذینفع را بزرگ میکند که مسوولیت را از دوش خودش بردارد. خیلی وقتها، خلاصه داستان این میشود که اگر من در یک برهوت زندگی میکردم و احدالناسی در تصمیمهای من دخیل نبود، همیشه تصمیمهای درستی میگرفتم. آدمیزاد اما هر چقدر هم که گاهی دلش بخواهد، هرگز در خلا زندگی نمیکند. میشود یا اشخاص ذینفع دعوا کرد، یا از میانشان خزید، یا به حرفهایشان اعتنا نکرد، اما هر کدام از این تصمیمها خودشان یک تصمیم جداگانه هستند و عواقب خودشان را دارند.
چهارم، زندگی آدمیزاد پر از صداست. صدای هیاهو. صدای کشمکش. صدای عشق. صدای نفرت. صدای موفقیت. صدای شکست. صدای همسر. صدای فرزند. صدای والدین. صدای مسوولیت. صدای همکارها. صدای رییس. صدای مرئوس. صدای جامعه. صدای شبکههای اجتماعی. صدای تنهایی. صدای دور همی. صدای خوشی. صدای غم. صدای اشخاص ذینفع هم بخشی از این مجموعه صداهاست. در سنین پایین صدای پدر و مادر بلندتر است، در سن بالاتر همسر و فرزند، همزمان صدای کار. در هر سنی، هر جغرافیایی، و هر شرایطی صداها فرق میکنند، و بعد قرار بر این است که آدمیزاد آواز زندگی خودش را هم بخواند. اصلیترین سوال زندگی اینست که آیا نتهای آواز خودش را در این هیاهو به یاد خواهد آورد یا نه. آیا با این همه صدا آوازش را صیقل خواهد داد یا صدایش میانشان گم خواهد شد. و این معادله دائم زندگی است که هر روز در حال حلش هستیم.
@Farnoudian
دوم، بیشتر آدمها یاد میگیرند که تصمیمهای پرسود گرفتهنشده را بندازند گردن اشخاص ذینفع. یعنی مثالهای بالا همه با لحن حسرتانگیزی تبدیل میشوند به فعل ماضی. «اگر فلان خونه رو خریده بودم الان قیمتش ده برابر شده بود ولی زنم گفت راهروی خونه دلگیره». «اگر پدرم انقدر سختگیر نبود، دوران دانشگاه بیشتر خوش میگذشت». و الی آخر.
سوم، واقعیت اینکه همه موارد حسرتانگیز بالا ممکن است واقعیت داشته باشند. همسر آدمیزاد ممکن است که از خانهای خوشش نیاید یا انسان پدر سختگیری داشته باشد. ولی خیلی وقتها، آدم نقش اشخاص ذینفع را بزرگ میکند که مسوولیت را از دوش خودش بردارد. خیلی وقتها، خلاصه داستان این میشود که اگر من در یک برهوت زندگی میکردم و احدالناسی در تصمیمهای من دخیل نبود، همیشه تصمیمهای درستی میگرفتم. آدمیزاد اما هر چقدر هم که گاهی دلش بخواهد، هرگز در خلا زندگی نمیکند. میشود یا اشخاص ذینفع دعوا کرد، یا از میانشان خزید، یا به حرفهایشان اعتنا نکرد، اما هر کدام از این تصمیمها خودشان یک تصمیم جداگانه هستند و عواقب خودشان را دارند.
چهارم، زندگی آدمیزاد پر از صداست. صدای هیاهو. صدای کشمکش. صدای عشق. صدای نفرت. صدای موفقیت. صدای شکست. صدای همسر. صدای فرزند. صدای والدین. صدای مسوولیت. صدای همکارها. صدای رییس. صدای مرئوس. صدای جامعه. صدای شبکههای اجتماعی. صدای تنهایی. صدای دور همی. صدای خوشی. صدای غم. صدای اشخاص ذینفع هم بخشی از این مجموعه صداهاست. در سنین پایین صدای پدر و مادر بلندتر است، در سن بالاتر همسر و فرزند، همزمان صدای کار. در هر سنی، هر جغرافیایی، و هر شرایطی صداها فرق میکنند، و بعد قرار بر این است که آدمیزاد آواز زندگی خودش را هم بخواند. اصلیترین سوال زندگی اینست که آیا نتهای آواز خودش را در این هیاهو به یاد خواهد آورد یا نه. آیا با این همه صدا آوازش را صیقل خواهد داد یا صدایش میانشان گم خواهد شد. و این معادله دائم زندگی است که هر روز در حال حلش هستیم.
@Farnoudian