🕊️عشـــ❤ـــق‌آسمانے🕊️


Гео и язык канала: Иран, Фарси
Категория: не указана


سلام
دمت گرم که اومدی
اینجا میخوایم به امام زمانمون نزدیک بشیم و زندگیمون رنگ‌و بوی امام زمان بگیره😍♥️
ارتباط با مدیر↙️
@khodaaa69

Связанные каналы

Гео и язык канала
Иран, Фарси
Категория
не указана
Статистика
Фильтр публикаций


#نظردوست‌عزیرم‌ازآلمان‌درباره‌کانال‌عشق‌آسمانی
سلام روزتون مهدوی پسند ،مختاری هستم ساکن #آلمان، من با شماره مادرم به ایتا وصلم و این خواست خدا بوده که با کانال خوب شما آشنا بشم.میگن حضور کسی در همچین گروهی اتفاقی نیست و دعوت شده هستيم کاش لایق باشیم.بعد هم تشکر میکنم بابت #رمان‌عالیتون یعنی محشره من تازه شروع کردم به خوندن،بخاطر مشغله ای که دارم روزها وقت نمیکنم بخونم ولی شب چند قسمت میخونم، به همسرم تعریف کردم و گفتن هروقت خواستی بخونی بلند بخون تا من و دخترمم بشنویم تا اینکه....😭
http://eitaa.com/joinchat/3102605334Cfac7bc2cf1


سلام دوستان عزیز حالتون خوبه به خاطر اختلالاتی که نت داره عزیزانی که میخوان پارتها رو بخونن تشریف بیارن کانال اصلیمون در ایتا👇


♥️•°🌸•°♥️•°🌸•°♥️•°🌸•°♥️•°🌸•°♥️

🌟 #پارت‌اول‌رمان‌نذرعشق (فصل‌اول) 💞👇

https://t.me/Online_God/63174

❌کپی و فوروارد ویا هر گونه انتشار رمان به کانال و پیوی یا گروه هاشرعا حرامه و نویسنده به هیچ عنوان راضی نیست ، خودتون مدیون نکنید ‼️
حتی اگه با لینک کانالمون هم باشه مجاز نیستین چون این رمان فقط و فقط مختص کانال عشق اسمانیه❌

♥️•°🌸•°♥️•°🌸•°♥️•°🌸•°♥️•°🌸•°♥️




•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀
•🌸°∞°
•🌸°

✨﷽✨

#رمان‌نَذْرِعِشْـــــقْــ♥️
✍ #ناهیدمهاجری
#قسمت51


همه با تعجب نگاه کردیم، مامان گفت:

- حمید چرا یهو اینجوری کرد.

خانم جون رفتن حمید رو با چشم دنبال کرد احتمالا فهمید چرا یهو حالش گرفته شد. ولی چیزی نگفت.

با رفتنش اشتهام کور شد. دلم نمی خواست ناراحت بشه. توفکر بودم که مامان گفت:

- توچرا نمیخوری زهرا؟ بیرون چیزی خوردی؟

- نه مامان، چیزی نخوردم، زیاد اشتها ندارم. میذارم یخچال بعدا گشنه م شد می خورم.

بابا بدون اینکه حرفی بزنه غذاش رو تموم کرد و الهی شکر گفت.

- خانم ناراحت نشو حتما میل نداشته.دست شمام درد نکنه، خیلی خوشمزه بود.

- نوش جونتون.

مامان بشقاب بابا رو گرفت و پرسید

- حالا پروانه خانم و همسرش راضیه با این ازدواج؟

- مثل اینکه خانوادشون رو میشناسن. ولی فکر کنم سحر راضی نیس. این شب جمعه میخوان بیان خواستگاری...پسره نظامیه. خانواده پسره از سحر خیلی خوششون اومده .

مامان همزمان که ظرف هارو جمع می کرد گفت:

- ان شاالله خوشبخت بشه. دختر خیلی خوبیه.

به کمک مامان ظرفا رو جمع کردم گذاشتم سینک..
کارام که تموم شد،به اتاقم رفتم و روی تخت دراز کشیدم. چند دقیقه بعد تقه ای به در خورد

- زهرا میتونم بیام تو؟

صدای حمید بود. از جام بلند شدم.

- بیا تو داداش.

در رو باز کرد‌ اومد تو. چشم هاش قرمز شده بود. میدونم به سحر علاقه داره. خودمو به بی خبری زدم و گفتم:

-کاری داشتی ؟

اومدکنارم روی تخت نشست. نگاهی به قیافه پریشونش کردم. حالم خراب شد، یاد خودم افتادم.

- چیزی شده؟ چرا یهو از وسط سفره بلند شدی و غذاتو نخوردی؟

دستاش رو لای موهاش برد و آرنجشو روی زانوهاش گذاشت ...معلوم بود خیلی ناراحته سرشو بلند کرد و به حالت عجز گفت:

- مگه میشه خواهری از حال دل برادرش خبر نداشته باشه ؟پس موقع خداخداحافظی با سحر به خاطر همین میخواست دعاش کنی؟ زهرا...جواب سحر چیه؟

طاقت دیدن این حالشو نداشتم دستم رو روی شونش گذاشتم و گفتم:

- اره از حال دلت خبر دارم . یادته اون روز خونه خانم جون گفتم اینقدر صبر کن که مرغ از قفس بپره؟ منظورم سحر بود. چرا زودتر نگفتی بهم که با مامان حرف بزنم؟

- زهرا اینو به کسی نگفتم ...تو اولین نفری هستی که میگم من دوساله که دلم پیش سحره...تقصیر خودم شد باید زودتر میگفتم فقط....فقط بگو جواب سحر چیه؟

- نمیدونم ولی خانواده ش که خوششون اومده.

- چرا طفره میری زهرا...میخوام بدونم سحر جوابش مـ...مث...

کلافه شد ونتونست بقیه حرفش رو بزنه.
از روی تختم بلند شد و شروع به قدم زد کرد
- خودم فهمیده بودم داداش.نگران نباش، با مامان حرف میزنم.هنوز تا شب جمعه چند روز مونده. درضمن جواب سحرم فکر کنم منفیه!

تااینو شنید انگار امیدوار شد.اومد جلوم نشست دستام رو گرفت و گفت :

- زهرا تو با سحر دوستی نذار ازدستم بره. من تواین دوسال شب و روز بافکر سحر سپری کردم. خجالت میکشیدم به مامان بگم. میشه ازش بپرسی جه جوابی میخواد بده؟

لبخندی از سر ذوق زدم گفتم

- دورت بگردم که اینقدر بی تابی الان که نمیتونم. بذار فردا صبح میرم خونشون ببینم اوضاع چطوره از زیر زبونش میکشم ...بالاخره به داداش که بیشتر ندارم

#ادامہ‌دارد....
#کپے‌حــــــرام‌وپیگرد‌الهے‌وقانونے‌دارد🚫

•••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈•••

┄•●❥ @eshgheasemani


•🌸°
•🌸°∞
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞


•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀
•🌸°∞°
•🌸°

✨﷽✨

#رمان‌نَذْرِعِشْـــــقْــ♥️
✍ #ناهیدمهاجری
#قسمت50


ظرف هارو روی اپن گذاشتم .هر دو برگشتیم و به حمید نگاه کردیم

- چرا اینجوری نگاه می کنین،خب راست میگم دیگه اصلا کسی مارو تحویل نمی گیره. با خانم جون از وقتی رسیدیم همش دل میدین قلوه میگیرین!

بامحبت بهش نگاه کردم و گفتم

- شما که تاج سری داداش گلم.

خانم جونم از زیر عینکش نگاهی کرد وبه شوخی گفت:

- حمید جان! شما ماشاالله مرد شدی دیگه. به دخترادباید بیشتر محبت کرد!!

حق به جانب دستاش رو به کمرش زد و گفت:

- مگه ما مردا دل نداریم،محبت نمی خوایم؟؟

مامانم از آشپز خونه که حرف های مارو می شنید گفت:

-چرا قربونت بشم، صبر کن بذار زن بگیری...

حمید سرخ شد و ولی به روی خودش نیاورد و به شوخی گفت:

- هئــــی ینی میشه؟؟؟ شاهزاده من با اسب سفید بیاد و ....

- داداش، تاجایی که من میدونم این ضرب المثل مال دختراست نه پسرا !!!

از حرفم خندید. پشت سرش رو خاروند و گفت:

- بسوزه پدر عشق !!!

با اینکه به ظاهر شوخی می کرد اما میدونستم حرف دلشه!
خانم جون نوک عصاش،رو به طرفش گرفت و با خنده گفت:

- خوبه مادر، جوونای قدیم تا اسم زن گرفتن میومد از خجالت سرشون رو بالا نمی گرفتن!!

از کنارش که رد می شد،حمید خم شد و دست خانم جون رو بوسید و گفت:

- حمید فدای اون خنده هات بشه. شوخی کردم. اصلا تا آخر عمرم وَرِ دل خودتم خوبه؟

- خدا نکنه مادر، ان شاالله به زودی یه دختر خوب نصیبت بشه . نمیخواد برام بلبل زبونی بکنی. از این حرفا همه پسرا میزنن،اما همینکه عاشق میشن حرفاشون یادشون میره.

خانم جون روی مبل نشست و حمید هم رفت دوش بگیره.

به مامان گفتم برم لباس هامو عوض کنم بیام کمک کنم.

باباهم نزدیک اذان اومد و بعد از نماز،
به کمک مامان وسایل شام رو توی سفره چیدیم.

سر سفره نشستیم مشغول خوردن شام بودیم. نیم نگاهی به حمید انداختم‌ زیر نظر گرفتمش.به مامان گفتم:

- مامان امروز با سحر رفته بودیم حرم، دوباره به حمید نگاه کردم،بدون اینکه خودش متوجه بشه، ولی آوردن اسم سحر باعث شده بود به فکر بره.

- که سحر گفت خواستگار داره احتمالا این شب جمعه بیان خونشون.

نگاهم به دست های حمید افتاد این قدر که قاشق رو فشار میداد، لرزش خاصی روی قاشق ایجاد کرده بود. رگهای پیشونیش بیرون زده بود و اخمی وسط پیشونیش مهمون شده بود.

مامان متوجه حمید شد و پرسید:

- حمید جان خوبی؟

کلافه سرش رو بالا آورد

- خوبم

قاشقش رو انداخت و گفت

- ببخشید اشتها ندارم
از سر سفره بلند شد وبه اتاقش رفت.

#ادامہ‌دارد....
#کپے‌حــــــرام‌وپیگرد‌الهے‌وقانونے‌دارد🚫

•••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈•••

┄•●❥ @eshgheasemani


•🌸°
•🌸°∞
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞


Видео недоступно для предпросмотра
Смотреть в Telegram
✅تبلیغات مهدوی در مسیر مشایه
👈نصب کوله نوشته و هدیه پک زیبایی های عصر ظهور به کودکان عراقی

🌷اَلّلهُمـّ؏َجِّل‌لِوَلیِّڪَ‌الفَرَج‌َ‌واَقِمنابِخِدمَـتِه🌷


✨مولای من!
به شما #سلام می‌کنم؛ سلام او که به‌ظاهر از پدرش دور مانده ولی همه دلگرمی‌اش اوست؛ امیدش به اوست، و صبح روشنی که زندگی در ظهور او طلوع خواهد کرد؛ ای مهربان‌ترین پدر دنیا!
یا صاحب‌الزمان(عجل‌الله‌تعالی‌فرجه‌الشریف)🌱

اللهم عجل لوليك الفرج🤲






•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀
•🌸°∞°
•🌸°

✨﷽✨

#رمان‌نَذْرِعِشْـــــقْــ♥️
✍ #ناهیدمهاجری
#قسمت49


- خب زهرا جان، بیا اینم گوشی شکسته ت. اگه بیرون کاری ندارین، بریم خونه.

- نه داداش، کار خاصی نداریم بریم.

باشه ای گفت و به طرف خونه حرکت کردیم .تا به مقصد برسیم،نگاهی به تیکه های گوشیم کردم انگار اونم همدرد منه.
این گوشی از خیلی وقت همراهم بود، اما انگار اونم تاب شنیدن حرف های سعید رو نداشت.

امروز چه روز عجیب و پر دردسری بود.حرف های سعید، عذرخواهی اون پسر، بااینکه تقصیر من بود ولی اون عذرخواهی کرد. قضیه خواستگاری سحر و...

نزدیک خونه سحرینا شدیم.موقع پیاده شدن تعارف کرد بریم داخل، تشکری کردیم و قبل از حرکت گفتم:

- نگران نباش.هرچی شد بهم خبر بده.

لبخندی زد و گفت:

- باشه حتما، دعام کن.

بعداز رفتن سحر، حمید پرسید:

- اتفاقی افتاده؟به نظر ناراحت میومدن؟

نباید بذارم از موضوع باخبر شه، باید فکر کنم ببینم چطور قضیه رو مطرح کنم.خودم رو بی اهمیت نشون دادم و گفتم:

- مگه قراره اتفاقی بیفته؟

فهمید دارم چیزی رو ازش پنهان میکنم،
بیشتر از این سؤال و پرسش رو ادامه نداد. شونه هاش رو بالا داد وگفت

- نه! همینجوری پرسیدم.

ماشین رو نزدیک خونه نگه داشت .پیاده شدم وبادیدن زینب که زنگ خونه رو میزد به طرفش رفتم.

- سلام زینب جون خوبی؟

باشنیدن صدام به طرفم برگشت و با خوشحالی گفت:

- سلام عزیزم، ممنون شماخوبین؟
اومدم ظرف های غذا رو بدم. شرمنده ازبس درگیر جمع کردن وسایل خونه بودیم دیر شد.

- خواهش میکنم گلم ،این چه حرفیه. بده من خسته میشی!
با یه دستم ظرفهارو گرفتم با یه دست دیگم،کلید رو از کیفم در آوردم و دَر رو باز کردم.
- بیا تو عزیزم

- نه ممنون زهراجون، باید برم امشب مهمون داریم.

- باشه عزیزم، هر طور راحتی. ولی هرموقع دستتون خالی شد تشریف بیارین خوشحال میشیم.

- چشم ان شاالله، با اجازه. به مادر سلام برسون

- بزرگیتو میرسونم.به سلامت.

بارفتن زینب حمید که مشغول صحبت کردن با گوشیش بود نزدیکم شد هردو وارد خونه شدیم.

مامان طبق معمول تو آشپزخونه، مشغول آشپزی بود سلامی کردیم و به طرفمون برگشت و جوابمون رو با خوشرویی داد.

- خوش گذشت زهرا جان؟ من اومدم مهمون، اونوقت تو میری بیرون؟

صدای خانم جون بود. خوشحال از شنیدن صداش به پست سرم نگاه کردم و بغلش کردم.

- شرمنده کارم واحب بود. با اینکه صبح دیدمتون، دلم براتون تنگ شده بود. خانم جون کاش بیاین پیش ما زندگی کنین.
از بغلش جدا شدم و حمید هم حوله ش رو روی دوشش انداخته بود می خواست دوش بگیره. نگاهی با خانم جون کرد و گفت:

- بابا ما هم آدمیما.


#ادامہ‌دارد....
#کپے‌حــــــرام‌وپیگرد‌الهے‌وقانونے‌دارد🚫

•••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈•••

┄•●❥ @eshgheasemani


•🌸°
•🌸°∞
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞


•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀
•🌸°∞°
•🌸°

✨﷽✨

#رمان‌نَذْرِعِشْـــــقْــ♥️
✍ #ناهیدمهاجری
#قسمت48


هرچی باشه سحر الان تو ماشین ما میهمانه.از وقتی هم که پیشش بودم یا گریه کردم یا اعصابم خورد بوده، شاید اینجوری حس مزاحمت بهش دست بده. یکم باهاش شوخی کنم تا رسم مهمونداری رو ادا بکنم.

ده دقیقه ای میشد که حمید به مغازه دوستش رفته بود.
ماشین به قدری ساکت بود که کلافه شدم برگشتم عقب و گفتم

- سحر جان، هراز گاهی یه حرفی بزن بدونم زنده ای؟

اصلاحواسش پیش من نبود ازشیشه بیرون رو نگاه میکرد. معلومه فکرش خیلی درگیره.
دستم رو جلوی چشمش تکون دادم وگفتم:

- خانم خانما حواست کجاست عاشق شدی رفت؟؟؟
بعدبه شوخی گفتم:
اگر دیدی جوانی به شیشه ای تکیه کرده....

نذاشت بقیه شعرو بخونم از خنده هایی که عاشقش بودم بهم زد و گفت:

- توهم حالت خوب نیستا!!!! من کجا؟ عاشقی کجا؟

- رنگ رخساره خبر می دهد از سرّ درون!!!
حالا بذار اصلا این شاخ شمشاد شب جمعه با اسب سفید بیاد، شاید خوشت اومد.

کلافه دستاش روی سرش گذاشت و خم شد آرنجش رو روی زانوهاش گذاشت.

- زهرا دارم دیوونه میشم! خیلی سخته. انتخاب همسر،شناختش، هم کفو و هم اعتقاد بودن. بدجور فکرم خرابه.

نفس عمیقی کشیدم و با خنده گفتم:

- الهی قربونت بشم، براچی نگرانی؟
توکه کارت رو به خدا سپردی !
قرار نیست که تورو به اجبار عروس کنن!
یه خواستگاری ساده ست، توکل کن به خدا.ان شاالله هرچی خیره پیش بیاد

سرش رو بلند کرد و تو چشم هام مظلومانه نگاه کرد، نمیتونم بفهمم تودلش چی میگذره، شاید هم میدونم و نمی خوام به روش بیارم. ازاینکه باهام راحت نیست خودمم معذبم نمیتونم درباره حمید باهاش حرف بزنم.

- میگما این حمید چقدر دیر کرد، یه سؤال پرسیدن که این همه وقت نمیخواد.

- میخوای بیا یه زنگ بهشون بزن.

گوشی رو گرفتم و با حمیدتماس گرفتم، رد تماس داد.

- رد تماس داد،فک کنم کارش تموم شده.

گوشی رو به سحر دادم، همزمان حمید هم از مغازه دوستش بیرون اومد.

در ماشین رو باز کرد و نشست.

- شرمنده دیر شد سرش شلوغ بود.ببخشین خانم امیری، شمارم معطل کردیم.

- نه خواهش میکنم، شما ببخشید من مزاحمتون شدم.

نگاهم به حمید بود لبخند کمرنگی رولبهاش نشست و سربه زیر گفت:

- این چه حرفیه، مراحمید!

- چی شد داداش، چی گفت؟

- زهرا جان، گفت این گوشی دیگه عمر خودش رو کرده .درست کردنش فایده نداره. بذار به بابا بگم میایم یه گوشی برات میخوریم. فعلا گوشی ساده من توخونه س، از اون استفاده کن تا یه گوشی بخریم.

از این همه مهربونیش خوشحال شدم

- باشه فعلا همون گوشی ساده، کار من رو راه میندازه.

#ادامہ‌دارد....
#کپے‌حــــــرام‌وپیگرد‌الهے‌وقانونے‌دارد🚫

•••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈•••

┄•●❥ @eshgheasemani


•🌸°
•🌸°∞
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞


هر صبح که از خواب بر می خیزم ...

رو به قبله که می ایستم و می گويم:
" السلام علیک یا صاحب الزمان "


و وقتی به این فکر می‌كنم که خدا جواب سلام را واجب کرده است ...،
قلبم از ذوق از جا کنده می‌شود ...
#سلام




♥️•°🌸•°♥️•°🌸•°♥️•°🌸•°♥️•°🌸•°♥️

🌟 #پارت‌اول‌رمان‌نذرعشق (فصل‌اول) 💞👇

https://t.me/eeshgheasemani/63174

❌کپی و فوروارد ویا هر گونه انتشار رمان به کانال و پیوی یا گروه هاشرعا حرامه و نویسنده به هیچ عنوان راضی نیست ، خودتون مدیون نکنید ‼️
حتی اگه با لینک کانالمون هم باشه مجاز نیستین چون این رمان فقط و فقط مختص کانال عشق اسمانیه❌

♥️•°🌸•°♥️•°🌸•°♥️•°🌸•°♥️•°🌸•°♥️




•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀
•🌸°∞°
•🌸°

✨﷽✨

#رمان‌نَذْرِعِشْـــــقْــ♥️
✍ #ناهیدمهاجری
#قسمت47


کتاب دعا رو بوسیدم و به سحر گفتم:
- سحر جان کتاب دعا رو بده من بذارم توقفسه. زود بریم کفشارو بگیرسم و بریم کنار پل.

باشه ای گفت و بعداز گرفتن کفش ها، به محلی که حمید قرار بود بیاد رسیدیم.
بادیدن ماشین حمید دست سحر رو گرفتم و گفتم :
- سحر جان، ماشین اونجاس بیا بریم.

بادیدن ماشین احساس کردم دستپاچه شد،دستش رو از دستم کشید و ایستاد.
برگشتم و با تعجب گفتم:

- پس چرا نمیای؟

- زهرا..میگم که...اوووم...بهتره من دیگه باشما نیام. خودم تاکسی میگیرم میرم،مزاحم شماهم نمیشـم.

طوری که ازحرفش دلخور شده باشم جواب دادم:

- دفعه آخرت باشه میگی مزاحمم،
اینجوری بکنی دیگه یک کلامم باهات حرف نمیزنم.
- اخه.....
- آخه و اما و اگر نداریم بیا ببینم.

به شوخی قیافه حق به جانب گرفتم و گفتم:

- بعداز اینم رو حرف من حرف نمیزنی فهمیدی یانه؟ شیرفهم شد؟؟

از لحنم خنده ش گرفت و گفت

- باشه ...تسلیم

دوباره به راهمون ادامه دادیم. به ماشین که نزدیک شدیم حمید جلوی آینه دستی به موها و ته ریشش کشیدو بادیدنم دست تکون داد.

هر دو سوار ماشین شدیم و سلام دادم.
سحر مثل همیشه آروم سلام داد و حمید جوابش رو داد.

در طول مسیرمون کسی حرفی نمیزد به خاطر گریه زیاد، چشم هام قرمز شده بود و هر ارگاهی آب بینیم رو بالا میکشیدم.
- داداش دستمال کاغذی نداری؟

- داخل داشبورت رو نگاه کن ببین هست. یکی دوتا تو جعبه ش مونده بود.
داشبورت رو باز کردم اما جعبه خالی بود . با یک دستش برنون رو نگه داشت با دست دیگه ش از حیب بلوزش یه دستمال داد بهم. موقع گرفتن دستمال دستم به دستش خورد، تعجب کردم چرا اینقدر دستاش سرده. نگاهی به صورتش کردم دونه های ریز عرق رو پیشونیش بود.
- داداش!! چرا دستات این قدر سرده؟

دستپاچه نگاهی به بیرون کرد و گفت:

- چ...چیزی نیس، خب بده ببینم موبایلتو، مغازه دوستم سر این خیابونه.

فهمیدم کلافگیش به خاطر حضور سحره. این جوابشم به خاطر اینه که از،جواب دادن طفره بره.
تیکه های موبایل رو بهش دادم، کمی جلوار ماشین رو نگه داشت و موقع پیاده شدن گفت
- خیلی طول نمی کشه، شما بسینید زود برمی گردم.

رفتنش رو با چشم دنبال کردم.واقعا عاشقشم.
تو دلم قربون صدقه قد و بالاش رفتم.
الهی که به مراد دلت برسی داداش گلم.


#ادامہ‌دارد....
#کپے‌حــــــرام‌وپیگرد‌الهے‌وقانونے‌دارد🚫

•••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈•••

┄•●❥ @eshgheasemani


•🌸°
•🌸°∞
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞


•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀
•🌸°∞°
•🌸°

✨﷽✨

#رمان‌نَذْرِعِشْـــــقْــ♥️
✍ #ناهیدمهاجری
#قسمت46


با سحر نزدیک ضریح شدم. بغض توی گلوم کلافه م کرده بود. نمی تونستم جلوش رو بگیرم، از طرفی هم دوست نداشتم که سحر اشک هام رو ببینه.
سحر کنارم ایستاد به گوشه رواق اشاره کرد
- زهراجان، زیارت کردی...

انگار متوجه حالم شد وفهمید که باید تنهام بذاره.

- زیارت کردی همونجا بشین تا منم بیام.

دستامو تو صورتم گذاشتم و با سر تایید کردم از هم جدا شدیم.
به خاطر زیادی جمعیت خیلی نزدیک ضریح نرفتم یه گوشه ایستادم با چشمای اشکی دست به سینه گذاشتم.

السلام علیک یا فاطمة المعصومه
سلام خانم جان من اومدم تامثل همیشه آرومم کنی.
خانم جان، میدونم از تمام اتفاقاتی که برام افتاده خبر داری.
اومدم کمکم کنی. حال دلم خرابه
دیگه توانی نداشتم. پاهام نمی تونستن سنگینی وزنم رو تحمل کنن.

گوشه ای نشستم و سرم رو روی زانوم گذاشتم و کلی گریه کردم .

توخوته کسی از حالم خبر نداره،نمی تونم راحت گریه کنم. اما الان اومدم پیشت، می خوام خودم رو خالی کنم.
اینقدر حالم خرابه که حتی نمی دونم باید چی بگم تو این لحظه.

مگه من چه ایرادی داشتم،چرا باورهام رو خراب کرد. چرا اعتقاداتش یهو عوض شد. کاش میتونستم داد بزنم و عقده های دلم رو خالی کنم.

اشک هام چادرم رو خیس کرده بودن.
شوته هام شروع به لرزیدن کرد.

یا حضرت معصومه کاری نکن که حرف های سعید روم تأثیر بذاره،حجابم ضعفم حساب بشه. خیلی ناراحتم، دلم شکسته.
اون شب می خواستم کمکش کنم،چرا منو اینجوری شناخته بود. خانم جان، خودت شاهد بودی چطوری با حرف هاش غرورم رو شکست.

سرم رو از روی زانوهام برداشتم فقط نگاه به ضریح می کردم ،خودت کمک کن نیمه گمشده م رو پیدا کنم.

بین خانم ها، نگاهم به سحر افتاد. چشمش به ضریح بود و آروم حرف میزد .
کاش حرف دلش رو بهم می گفت.

امیدوارم سحر باحمید خوشبخت بشه روزهایی رو که من میبینم سحر وهیچ دختری نبینه.
هنوزم بغض داشتم وگرمی اشک رو روی صورتم حس می کردم .

دستهام رو روی زمین گذاشتم و به کمکشون ایستادم. به طرف محلی که قرار گذاشتیم رفتم و منتظر سحر موندم.
طولی نکشید سحر هم اومد و تو دستش دوتاکتاب زیارتنامه بود. یکیش،رو به من داد وشروع به خوندن کردیم.
نگاهی به ساعتم کردم،نزدیک چهار بود.

- سحر جان، بی زحمت گوشیت رو میدی یه زنگ به حمید بزنم.
با خوشرویی گوشیش رو از کیفش درآورد و بهم داد.
شماره حمید رو گرفتم بعداز سه،چهار بوق صداش تو گوشم پیچید.

- الو سلام داداش، خوبی؟
- سلام عزیزم.خداروشکر
- میتونی بیای دنبالمون
- اره، یه ده دقیقه دیگه کنار پل آهنچی باشین.
- باشه. میبینمت.خداحافظ.
- خداحافظ


#ادامہ‌دارد....
#کپے‌حــــــرام‌وپیگرد‌الهے‌وقانونے‌دارد🚫

•••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈•••

┄•●❥ @eshgheasemani


•🌸°
•🌸°∞
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞


هر صبح که از خواب بر می خیزم ...

رو به قبله که می ایستم و می گويم:
" السلام علیک یا صاحب الزمان "


و وقتی به این فکر می‌كنم که خدا جواب سلام را واجب کرده است ...،
قلبم از ذوق از جا کنده می‌شود ...
#سلام



Показано 20 последних публикаций.

1 709

подписчиков
Статистика канала