نه پای رفتن، نه تاب ماندن
در حاشیه سخنان استاد ژاله آموزگار
در ویدئویی که بسیاری از ایرانیان _ از جمله خود نگارنده _ آن را همرسانی کرده یا پُست یا استوری کرده اند، دانشمند گرانقدر سر کار خانم استاد ژاله آموزگار با صداقت و زلالی مثال زدنی و کلام پر احساس اشان که سرچشمه در وطن دوستی عمیق اشان دارد، از جوانان خواستند تا علیرغم شرایط سخت کشورشان از ایران مهاجرت نکنند و ایران را در این روزهای دشوار تنها نگذارند.
سخنان از دل برآمده این بانوی دانشمند ایرانی، بار دیگر این پرسش را در ذهن و جان مردم ما زنده کرد که تا کجا می توان شرایط سخت را تحمل کرد و تن به کوچ از وطن نداد؟ به عبارت دیگر مرز بین ماندن و رفتن کجاست و خط قرمز هر کس برای ماندن یا رفتن در کجا قرار دارد؟ آیا باید چون حافظ خطاب به وطن از خود پرسید:
گر بر کّنم دل از تو و بردارم از تو مِهر
آن مهر بر که افکنم، آن دل کجا برم؟
یا همچون سعدی به خود نهیب زد که:
سعدیا حب وطن گرچه حدیثی است صحیح/
نتوان مُرد به سختی، که من اینجا زادم
به عنوان یکی از میلیون ها پدر و مادری که فرزندش مجبور به مهاجرت شده است کاملا می دانم که تصمیم به مهاجرت برای بسیاری از هم وطنان و خانواده های آنها تا چه اندازه سخت و حانفرساست و آنها در نهایت با دل هایی خونین و چشمانی اشکبار وطن را ترک می کنند. بنا براین بر خلاف نظر استاد، بسیاری از آنها نه تنها انتظار ندارند جلوی پای آنها فرش قرمزی پهن شود بلکه از سختی و دشواری زندگی در کشوری بیگانه به خوبی آگاه هستند. نه همه کسانی که در وطن مانده اند از سر حب وطن و احساس مسئولیت مانده اند و نه همه مهاجران از سر بی علاقگی به سرزمین مادری و راحت طلبی و لذت جویی پای در این راه گذاشته اند. شاید بتوان برخی از دلایل ماندن و یا رفتن ایرانیان در شرایط طاقت فرسای سال های اخیر کشور را به شکل های زیر بیان کرد:
دلایلی برای ماندن:
۱. به قول استاد شفیعی کدکنی، " تو خامشی، که بخواند؟/ تو می روی که بماند؟/ که بر نهالک بی برگ ما ترانه بخواند؟" اگر همه بروند، جه کسی وطن را خواهد ساخت؟ چه کسی در برابر ظلم و استبداد مقاومت خواهد کرد؟ چه کسی شریک غم ها و شادی های مردم خواهد شد؟ چه کسی به یاری آنها خواهد شتافت؟
۲. استبداد میدان را برای تاخت و تاز خود خالی می خواهد. مستبدان بدشان نمی آید که نیروهای آگاه و آگاه کننده اگر سر به زیر نیستند ترک دیار کنند تا جا برای نیروهای وفادار به خودشان بازتر شود. قرائن بسیار از جمله سخنان برخی از زندانیان سیاسی تایید کننده این ادعاست. " کشور مال حزب اللهی هاست" و بقیه بیگانه اند و اگر تن به استبداد نمی دهند باید ترک وطن کنند. خطرِ آگاهان متعهد به وطن در خارج از کشور بسیار کم تر از خطر آنها در داخل کشور است.
۳. می مانم، به هر خون دلی، شاید ماندن من درس امید و استقامت به نومیدان و ضعیفان بدهد. شاید بتوانم راهی در این بن بست باز کنم یا روزنه ای در این زندان بگشایم یا شمعی را در این تاریکی روشن کنم. شاید این روزنه ها روزی سد به ظاهر استوار استبداد را بشکند و این شمع ها راه تاریک ملت را روشن کنند.
دلایلی برای رفتن
۱. می روم تا درس بخوانم و تخصص پیدا کنم یا کسب و کار و تجارتی آبرومند بنا کنم. این تخصص و این تولید ثروت هم نام ایران را در جهان بلند و پر آوازه خواهد کرد و هم در نهایت این علم آموزی و کسب ثروت می تواند روزی به کار هموطنانم بیاید و گرهی از کار آنها بگشاید و دردی از آنها دوا کند.
۲. می روم تا صدای مظلومیت مردم و کشورم در خارج از مرزها باشم و جهان را از وضعیت کشورم آگاه کنم. شاید بتوانم بر تصمیمات قدرت های بزرگ در ارتباط با کشورم تاثیر مثبت بگذارم و تاریخ و تمدن و فرهنگ و ادبیات غنی کشورم را به دنیا بشناسانم.
۳. می روم. در وطن حالم بد است و در خارج از وطن هم حالم عالی نیست اما یک زندگی معمولی دارم. دست کم در وطن حال خراب من حال دیگران را بدتر و تلخ تر نمی کند و بر روی روابطم با دیگران تاثیر منفی نمی گذارد.
حال بسیاری از مهاجران حال کسانی است که در حال دو تکه شدن و از ریشه کنده شدن است. حالی که شاعر سرشناس معاصر زنده یاد نادر نادرپور آن را خیلی خوب در شعر زیبای " کهن دیارا " تصویر کرده است.
کهن دیارا، دیار یارا، دل از تو کندم ولی ندانم/ که گر گریزم کجا گریزم وگر بمانم کجا بمانم؟
نه پای رفتن، نه تاب ماندن، چگونه گویم درخت خشکم/ عجب نباشد اگر تبرزن طمع ببندد در استخوانم
کهن دبارا، دیار یارا، به عزم رفتن دل از تو کندم/ ولی جز اینجا وطن گزیدن نمی توانم، نمی توانم
✍ محمد رستمی
✅@democracykhahanir
در حاشیه سخنان استاد ژاله آموزگار
در ویدئویی که بسیاری از ایرانیان _ از جمله خود نگارنده _ آن را همرسانی کرده یا پُست یا استوری کرده اند، دانشمند گرانقدر سر کار خانم استاد ژاله آموزگار با صداقت و زلالی مثال زدنی و کلام پر احساس اشان که سرچشمه در وطن دوستی عمیق اشان دارد، از جوانان خواستند تا علیرغم شرایط سخت کشورشان از ایران مهاجرت نکنند و ایران را در این روزهای دشوار تنها نگذارند.
سخنان از دل برآمده این بانوی دانشمند ایرانی، بار دیگر این پرسش را در ذهن و جان مردم ما زنده کرد که تا کجا می توان شرایط سخت را تحمل کرد و تن به کوچ از وطن نداد؟ به عبارت دیگر مرز بین ماندن و رفتن کجاست و خط قرمز هر کس برای ماندن یا رفتن در کجا قرار دارد؟ آیا باید چون حافظ خطاب به وطن از خود پرسید:
گر بر کّنم دل از تو و بردارم از تو مِهر
آن مهر بر که افکنم، آن دل کجا برم؟
یا همچون سعدی به خود نهیب زد که:
سعدیا حب وطن گرچه حدیثی است صحیح/
نتوان مُرد به سختی، که من اینجا زادم
به عنوان یکی از میلیون ها پدر و مادری که فرزندش مجبور به مهاجرت شده است کاملا می دانم که تصمیم به مهاجرت برای بسیاری از هم وطنان و خانواده های آنها تا چه اندازه سخت و حانفرساست و آنها در نهایت با دل هایی خونین و چشمانی اشکبار وطن را ترک می کنند. بنا براین بر خلاف نظر استاد، بسیاری از آنها نه تنها انتظار ندارند جلوی پای آنها فرش قرمزی پهن شود بلکه از سختی و دشواری زندگی در کشوری بیگانه به خوبی آگاه هستند. نه همه کسانی که در وطن مانده اند از سر حب وطن و احساس مسئولیت مانده اند و نه همه مهاجران از سر بی علاقگی به سرزمین مادری و راحت طلبی و لذت جویی پای در این راه گذاشته اند. شاید بتوان برخی از دلایل ماندن و یا رفتن ایرانیان در شرایط طاقت فرسای سال های اخیر کشور را به شکل های زیر بیان کرد:
دلایلی برای ماندن:
۱. به قول استاد شفیعی کدکنی، " تو خامشی، که بخواند؟/ تو می روی که بماند؟/ که بر نهالک بی برگ ما ترانه بخواند؟" اگر همه بروند، جه کسی وطن را خواهد ساخت؟ چه کسی در برابر ظلم و استبداد مقاومت خواهد کرد؟ چه کسی شریک غم ها و شادی های مردم خواهد شد؟ چه کسی به یاری آنها خواهد شتافت؟
۲. استبداد میدان را برای تاخت و تاز خود خالی می خواهد. مستبدان بدشان نمی آید که نیروهای آگاه و آگاه کننده اگر سر به زیر نیستند ترک دیار کنند تا جا برای نیروهای وفادار به خودشان بازتر شود. قرائن بسیار از جمله سخنان برخی از زندانیان سیاسی تایید کننده این ادعاست. " کشور مال حزب اللهی هاست" و بقیه بیگانه اند و اگر تن به استبداد نمی دهند باید ترک وطن کنند. خطرِ آگاهان متعهد به وطن در خارج از کشور بسیار کم تر از خطر آنها در داخل کشور است.
۳. می مانم، به هر خون دلی، شاید ماندن من درس امید و استقامت به نومیدان و ضعیفان بدهد. شاید بتوانم راهی در این بن بست باز کنم یا روزنه ای در این زندان بگشایم یا شمعی را در این تاریکی روشن کنم. شاید این روزنه ها روزی سد به ظاهر استوار استبداد را بشکند و این شمع ها راه تاریک ملت را روشن کنند.
دلایلی برای رفتن
۱. می روم تا درس بخوانم و تخصص پیدا کنم یا کسب و کار و تجارتی آبرومند بنا کنم. این تخصص و این تولید ثروت هم نام ایران را در جهان بلند و پر آوازه خواهد کرد و هم در نهایت این علم آموزی و کسب ثروت می تواند روزی به کار هموطنانم بیاید و گرهی از کار آنها بگشاید و دردی از آنها دوا کند.
۲. می روم تا صدای مظلومیت مردم و کشورم در خارج از مرزها باشم و جهان را از وضعیت کشورم آگاه کنم. شاید بتوانم بر تصمیمات قدرت های بزرگ در ارتباط با کشورم تاثیر مثبت بگذارم و تاریخ و تمدن و فرهنگ و ادبیات غنی کشورم را به دنیا بشناسانم.
۳. می روم. در وطن حالم بد است و در خارج از وطن هم حالم عالی نیست اما یک زندگی معمولی دارم. دست کم در وطن حال خراب من حال دیگران را بدتر و تلخ تر نمی کند و بر روی روابطم با دیگران تاثیر منفی نمی گذارد.
حال بسیاری از مهاجران حال کسانی است که در حال دو تکه شدن و از ریشه کنده شدن است. حالی که شاعر سرشناس معاصر زنده یاد نادر نادرپور آن را خیلی خوب در شعر زیبای " کهن دیارا " تصویر کرده است.
کهن دیارا، دیار یارا، دل از تو کندم ولی ندانم/ که گر گریزم کجا گریزم وگر بمانم کجا بمانم؟
نه پای رفتن، نه تاب ماندن، چگونه گویم درخت خشکم/ عجب نباشد اگر تبرزن طمع ببندد در استخوانم
کهن دبارا، دیار یارا، به عزم رفتن دل از تو کندم/ ولی جز اینجا وطن گزیدن نمی توانم، نمی توانم
✍ محمد رستمی
✅@democracykhahanir