رمان دریا به رنگ آبی💙
#پارت260
اصلا متوجه کار شهاب نمیشود.
او میدانست بعد از آن اتفاق روی خوش دیدنش را ندارد.
حالا درست بعد از چند سال آمده تا به ما کمک کند.
خیلی مسخره میآمد.
شهاب از سکوت امیر به ملیسا اشاره کرد که برود.
دلش نمیخواست با زدن حرفی اعصاب امیر را خرابتر و اوضاع را بدتر از آنی که بود کند.
ملیسا هم اخم کرده نگاه گرفت و از آنها دور شد.
معلوم نبود اول صبحی چه مرگشان بود.
امیر کلافه نفس حبس شدهی داخل سینهاش را به بیرون فرستاد.
شهاب دست روی شانهاش گذاشت.
_بریم بالا حرف بزنیم.
امیر تا آمد مخالفت کند شهاب فوراً گفت: میریم تو اتاق دیگه و دوتایی حرف میزنیم.
و سرش را تکان داد و گفت: خب؟
امیر که کلافه بود تنها سرش را تکان داد.
حقیقتش حوصلهی بحث کردن را نداشت.
با هم از پلهها بالا رفتند.
رسیده به دفتر، شهاب به اتاق سمت چپ اشارهای کرد.
_بریم اونجا.
امیر باز مخالفتی نکرده و همراه هم داخل اتاق شدند.
چقدر جای خالیاش حس میشد.
به طرف صندلی روبهروی میز رفت و رویش نشست.
فکرش را نمیکرد آرش بر سر یک دختر قید دوستیشان را بزند.
حداقل اگر بود راه حلی میداد.
خسته از این همه درگیری سرش را به پشت صندلی تکیه زد و نگاهش را به سقف دوخت.
شهاب در را بست تا راحت بتوانند حرف بزنند.
هر چند این برخورد امیر را از قبل پیش بینی کرده بود و به آرین گفته بود.
کام دیگری از سیگارش گرفت و ته مانده سیگارش را داخل سطل آشغال کوچکی که زیر میز بود انداخت.
امیر دستی به سرش گرفت.
_خب گفتی بیا اینجا که حرف بزنیم،من منتظرم.
شهاب دود را از دهانش خارج کرده و اخم کرده نگاهش کرد.
این پسر زیادی مغرور بود.
باید یکی، روزی پوزهاش را بر زمین بکوباند.
آن موقع هست که تمام شهر را شیرینی دهد.
روی صندلی مقابل او نشست.
_آرین...
امیر سر راست کرده و عصبی میان کلامش پرید.
_گفتم اسمشو نیار.
شهاب به حالت تسلیم شده دستش را بالا آورد.
_باشه تو آروم باش.
امیر با همان نگاه اخمدارش پوفی زیر لب کشید و نگاهش را جای دیگری جز او هدف داد.
دقیقا امروز همه اعصاب آرامش را هدف گرفته بودند تا داغونش کنند.
شهاب کمی به جلو خم شد.
_بیا یه چیزاییرو به خودمون یادآوری کنیم.
_مثلا چی؟
شهاب سر اصل مطلب رفت.
_مثلا این که اون آتش سوزی دو ماه پیش هر چی داشتیم و نداشتیمرو به باد داد...یا اینکه یه قراردادهایی انگاری نوشته شده...
امیر اخم کرده نگاهش کرد.
_خب که چی؟
_خب سر یک طرف این قرار داد همون تاجر بزرگ پاکستانی هست اگه یادت نرفته.
امیر کلافه چنگی به موهایش کشید.
_نه یادم نرفته.
_ببین امیر کارامون دوماهه به تاخیر افتاده.. تمام دکور و هزینهای هم که صرف اون سالن نمایشگاه شد هم به باد رفت.. امروز فرداست که اون تاجر پاکستانی بزنه زیر همه چیز و ما یه معامله میلیاردیرو از دست بدیم.
امیر عصبی از جایش بلند شد.
_میگی چیکار کنم؟ به اسپانسر شرکت چی بود اسمش، اهان معتمدی زنگ بزن تا کارارو ردیف کنه.
شهاب پوزخندی زد.
_چه خوش خیالی داداش، من قبلا این کارو کردم.
امیر عصبی دوباره سر جایش نشست.
_اونوقت نتیجه؟
شهاب دو ابرویش را بالا فرستاد.
_نوچ.. معتمدی گفت هیچ هزینهای بابت دوباره انجام این کار تقبل نمیکنه... گفت از کجا معلوم دوباره اون اتفاق نیفته..گفت از یه مار دوبار گزیده نمیشه.
امیر اخم کرده با چشمانی سرخ فریاد زد: گوه خورده مرتیکه عوضی.. اون قرار داد بسته با شرکت مگه الکیه؟
شهاب به پشت صندلی تکیه زد و با خونسردی دو دستش را مقابل سینهاش قفل کرد.
_منم جای معتمدی بودم همین کارو میکردم.
برزخی شده نگاهش را به شهاب دوخت.
_خب حق داره، دفعه دومه که این نمایشگاه شولباس به آتش سوزی کشیده میشه.
امیر کلافه از جایش بلند شد.
شاید کمی قدم زدن بتواند آرامش کند.
لعنتی هنوز صبحش را شروع نکرده اعصابش به گند کشیده شد.
طول و عرض اتاق را طی کرد تا شاید راهکار مناسبی به ذهنش خطور کند.
نمیدانست علت کوفتی سر نگرفتن این نمایشگاه چیست.
شهاب با خونسردی بسته سیگار را از جیب پیراهن سبز رنگش بیرون آورد.
بسته را روبه امیر گرفت و گفت: میکشی؟
امیر اخم کرده سری به نشانهی "نه" تکان داد.
شهاب یه نخ سیگار از بسته بیرون کشید و با فندکی که درون دستش بود روشنش کرد.
امیر سمت پنجره رفت و بازش کرد.
انگار که نفس کم آورده باشد.
سرش را بیرون برد و تند تند نفس کشید.
صدای شهاب او را روبه خودش چرخاند.
_فرصت دست دست کردن نداریم... همین دوماه هم کلی ضررو زیان دیدیم.. فقط خدا کنه اون تاجره از زیر قیمتی که داده به خاطره تأخیری این اواخر پایینتر نیاد که گاومون زاییده.
امیر با فاصله کوتاه چشمانش را باز و بسته کرد.
_حالا تو چه راهکاری داری؟
_آرین.
و بعد نگاهش را به امیر دوخت.
_گفتم...
شهاب از جایش بلند شده و میان کلامش پرید.
_صبر کن امیر...بهتره گوش کنی بعد تصمیم بگیری.
امیر با غیظ رویش را گرداند.
میان این بلبشو نگاهی به ساعتش انداخت.
#پارت260
اصلا متوجه کار شهاب نمیشود.
او میدانست بعد از آن اتفاق روی خوش دیدنش را ندارد.
حالا درست بعد از چند سال آمده تا به ما کمک کند.
خیلی مسخره میآمد.
شهاب از سکوت امیر به ملیسا اشاره کرد که برود.
دلش نمیخواست با زدن حرفی اعصاب امیر را خرابتر و اوضاع را بدتر از آنی که بود کند.
ملیسا هم اخم کرده نگاه گرفت و از آنها دور شد.
معلوم نبود اول صبحی چه مرگشان بود.
امیر کلافه نفس حبس شدهی داخل سینهاش را به بیرون فرستاد.
شهاب دست روی شانهاش گذاشت.
_بریم بالا حرف بزنیم.
امیر تا آمد مخالفت کند شهاب فوراً گفت: میریم تو اتاق دیگه و دوتایی حرف میزنیم.
و سرش را تکان داد و گفت: خب؟
امیر که کلافه بود تنها سرش را تکان داد.
حقیقتش حوصلهی بحث کردن را نداشت.
با هم از پلهها بالا رفتند.
رسیده به دفتر، شهاب به اتاق سمت چپ اشارهای کرد.
_بریم اونجا.
امیر باز مخالفتی نکرده و همراه هم داخل اتاق شدند.
چقدر جای خالیاش حس میشد.
به طرف صندلی روبهروی میز رفت و رویش نشست.
فکرش را نمیکرد آرش بر سر یک دختر قید دوستیشان را بزند.
حداقل اگر بود راه حلی میداد.
خسته از این همه درگیری سرش را به پشت صندلی تکیه زد و نگاهش را به سقف دوخت.
شهاب در را بست تا راحت بتوانند حرف بزنند.
هر چند این برخورد امیر را از قبل پیش بینی کرده بود و به آرین گفته بود.
کام دیگری از سیگارش گرفت و ته مانده سیگارش را داخل سطل آشغال کوچکی که زیر میز بود انداخت.
امیر دستی به سرش گرفت.
_خب گفتی بیا اینجا که حرف بزنیم،من منتظرم.
شهاب دود را از دهانش خارج کرده و اخم کرده نگاهش کرد.
این پسر زیادی مغرور بود.
باید یکی، روزی پوزهاش را بر زمین بکوباند.
آن موقع هست که تمام شهر را شیرینی دهد.
روی صندلی مقابل او نشست.
_آرین...
امیر سر راست کرده و عصبی میان کلامش پرید.
_گفتم اسمشو نیار.
شهاب به حالت تسلیم شده دستش را بالا آورد.
_باشه تو آروم باش.
امیر با همان نگاه اخمدارش پوفی زیر لب کشید و نگاهش را جای دیگری جز او هدف داد.
دقیقا امروز همه اعصاب آرامش را هدف گرفته بودند تا داغونش کنند.
شهاب کمی به جلو خم شد.
_بیا یه چیزاییرو به خودمون یادآوری کنیم.
_مثلا چی؟
شهاب سر اصل مطلب رفت.
_مثلا این که اون آتش سوزی دو ماه پیش هر چی داشتیم و نداشتیمرو به باد داد...یا اینکه یه قراردادهایی انگاری نوشته شده...
امیر اخم کرده نگاهش کرد.
_خب که چی؟
_خب سر یک طرف این قرار داد همون تاجر بزرگ پاکستانی هست اگه یادت نرفته.
امیر کلافه چنگی به موهایش کشید.
_نه یادم نرفته.
_ببین امیر کارامون دوماهه به تاخیر افتاده.. تمام دکور و هزینهای هم که صرف اون سالن نمایشگاه شد هم به باد رفت.. امروز فرداست که اون تاجر پاکستانی بزنه زیر همه چیز و ما یه معامله میلیاردیرو از دست بدیم.
امیر عصبی از جایش بلند شد.
_میگی چیکار کنم؟ به اسپانسر شرکت چی بود اسمش، اهان معتمدی زنگ بزن تا کارارو ردیف کنه.
شهاب پوزخندی زد.
_چه خوش خیالی داداش، من قبلا این کارو کردم.
امیر عصبی دوباره سر جایش نشست.
_اونوقت نتیجه؟
شهاب دو ابرویش را بالا فرستاد.
_نوچ.. معتمدی گفت هیچ هزینهای بابت دوباره انجام این کار تقبل نمیکنه... گفت از کجا معلوم دوباره اون اتفاق نیفته..گفت از یه مار دوبار گزیده نمیشه.
امیر اخم کرده با چشمانی سرخ فریاد زد: گوه خورده مرتیکه عوضی.. اون قرار داد بسته با شرکت مگه الکیه؟
شهاب به پشت صندلی تکیه زد و با خونسردی دو دستش را مقابل سینهاش قفل کرد.
_منم جای معتمدی بودم همین کارو میکردم.
برزخی شده نگاهش را به شهاب دوخت.
_خب حق داره، دفعه دومه که این نمایشگاه شولباس به آتش سوزی کشیده میشه.
امیر کلافه از جایش بلند شد.
شاید کمی قدم زدن بتواند آرامش کند.
لعنتی هنوز صبحش را شروع نکرده اعصابش به گند کشیده شد.
طول و عرض اتاق را طی کرد تا شاید راهکار مناسبی به ذهنش خطور کند.
نمیدانست علت کوفتی سر نگرفتن این نمایشگاه چیست.
شهاب با خونسردی بسته سیگار را از جیب پیراهن سبز رنگش بیرون آورد.
بسته را روبه امیر گرفت و گفت: میکشی؟
امیر اخم کرده سری به نشانهی "نه" تکان داد.
شهاب یه نخ سیگار از بسته بیرون کشید و با فندکی که درون دستش بود روشنش کرد.
امیر سمت پنجره رفت و بازش کرد.
انگار که نفس کم آورده باشد.
سرش را بیرون برد و تند تند نفس کشید.
صدای شهاب او را روبه خودش چرخاند.
_فرصت دست دست کردن نداریم... همین دوماه هم کلی ضررو زیان دیدیم.. فقط خدا کنه اون تاجره از زیر قیمتی که داده به خاطره تأخیری این اواخر پایینتر نیاد که گاومون زاییده.
امیر با فاصله کوتاه چشمانش را باز و بسته کرد.
_حالا تو چه راهکاری داری؟
_آرین.
و بعد نگاهش را به امیر دوخت.
_گفتم...
شهاب از جایش بلند شده و میان کلامش پرید.
_صبر کن امیر...بهتره گوش کنی بعد تصمیم بگیری.
امیر با غیظ رویش را گرداند.
میان این بلبشو نگاهی به ساعتش انداخت.