در آینه ی ماشین به چهرهی نا واضح خود خیره میشوم..
به خود می اندیشم..
چیزی انگار درون وجودم از هم پاشیده..
انگار آرام و قرار ندارم..
به آسمان تیره و بارانی خیره میشوم..
خودم را در آن مییابم..
قلبم مثل گذشته نیست..
روحمم..
انگار بخشی از وجودم لابه لای آن ابر ها و تیرگی ها گم شده..
راننده ی بغل دستم می گوید: امروز چندمه؟
با خود فکر میکنم چقدر دلش خوش است به زندگی!
مگر از غم ها و رنج های دنیا آگاه نیست؟
پشت سرم بچه ای برای مادر شعر می خواند..
فکر میکنم: اگر این کودک می دانست در بزرگسالی چه بر سرش می آید.. هیچ وقت اینگونه، شاعرانه، و با خیال رها، آواز نمی خواند..
چشمانم را می بندم.. سیاهی است و سیاهی...
چشمانم را باز که میکنم نیز سیاهی دورم را احاطه کرده.. میدانم! میدانم از قلبم نشأت گرفته میدانم..
فا؛
به خود می اندیشم..
چیزی انگار درون وجودم از هم پاشیده..
انگار آرام و قرار ندارم..
به آسمان تیره و بارانی خیره میشوم..
خودم را در آن مییابم..
قلبم مثل گذشته نیست..
روحمم..
انگار بخشی از وجودم لابه لای آن ابر ها و تیرگی ها گم شده..
راننده ی بغل دستم می گوید: امروز چندمه؟
با خود فکر میکنم چقدر دلش خوش است به زندگی!
مگر از غم ها و رنج های دنیا آگاه نیست؟
پشت سرم بچه ای برای مادر شعر می خواند..
فکر میکنم: اگر این کودک می دانست در بزرگسالی چه بر سرش می آید.. هیچ وقت اینگونه، شاعرانه، و با خیال رها، آواز نمی خواند..
چشمانم را می بندم.. سیاهی است و سیاهی...
چشمانم را باز که میکنم نیز سیاهی دورم را احاطه کرده.. میدانم! میدانم از قلبم نشأت گرفته میدانم..
فا؛