✅ راپونزل! سرت رو با چی میشوری؟
علی بايبوردی | بی قانون
@bighanooon
@DastanBighanoon
در روزگاران قدیم که هنوز اینترنت و تلوزیون نیامده بود تا ما را از هم دور کند، یک جادوگر بود که گل پرورش میداد. گل او یک توانایی خاص داشت. به طور مثال میتوانست ملیسا مککارتی را به کندال جنر تبدیل کند. اما برای فعال کردن این توانایی لازم نبود ۱ را به ۳۰۹۰ ارسال کند. بلکه کافی بود برایش آهنگ "دلبرا جاون جاون جاون جاون" حامد همایون را بخواند. جادوگر در همسایگی پادشاه آن شهر زندگی میکرد. روزی پادشاه از لکلکها خواست تا برایش یک بچه بیاورند. روز تحویل بچه، ملکه مریض شد. پادشاه به لکلک گفت: «این جنس چینی چیه که به من انداختی؟» لکلک گفت: «آقا خداشاهده من برای برادر خودم هم از اینا بردم. کار ترکه حرف نداره.»
پادشاه که دید اینطوری نمیشود، پروفسور سمیعی را دعوت کرد تا بچه را به دنیا بیاورد. او در ابتدا درخواست را رد کرد اما پادشاه گفت: «شما خودتون تو کانالتون نوشته بودین سزارین با نصف قیمت انجام میدین.» وی از پاسخ ماند و پس از معاینه ملکه، برایش گل تجویز کرد. پادشاه گفت که همسرش اهل مواد مخدر نیست. پروفسور توضیح داد که منظورش گل خاصی است که فقط در یک منطقه میروید. پس پادشاه به سربازان دستور داد تا گل را پیدا کنند. آنها نیز گل را در باغ جادوگر پیدا کردند و چیدند تا برای ملکه ببرند.
ملکه با پنجه طلایی پروفسور، کودکی را به دنیا آورد که موهایش طلایی و فلوئورسانس بود. درحالی که او و همسرش رنگ موهایشان قهوهای است. پادشاه به لکلک چپ چپ نگاه کرد و گفت که «آیا اشتباهی صورت گرفته؟» لک لک در پاسخ به این سوال خاطرنشان کرد: «خیر. خاصیت آن گل دارویی که ملکه مصرف کرد این بود که دختر شما موهایش جادویی میشود.»
پادشاه و همسرش چند روزی از داشتن بچه به این زیبایی که در آینده کراش بسیاری از پسران خواهد شد، لذت میبردند تا اینکه جادوگر آن بچه را دزدید و به برج خودش برد.
راپونزل بزرگ و بزرگتر شد و آنقدر زیباروی شد که برای پخش این کارتون در صداوسیما سردار آزمون از او درخواست کرد تا کمی رعایت کند. او موهایی به بلندای برج میلاد داشت و نمی توانست آن را کوتاه کند. چون دختری که موهایش را کوتاه میکند ترسناک است. او از کودکی با جادوگر بزرگ شده بود برای همین فکر میکرد مادر واقعیاش است. مثل عموی سوباسا، که فکر میکرد واقعا عمویش است.
راپونزل هیچگاه از آن برج بیرون نمیرفت چون جادوگر نمیگذاشت و میگفت دخترم جامعه پر گرگ است. او هم میگفت مخلص مادر خودم برم که انقدر به فکر من است.
در روزی از روزها جادوگر رفت که به کار و زندگیاش برسد. در این حین و بین، یک پسرک جوان خوشرو به نام جورج گلزار به طور اتفاقی وارد محوطه برج جادوگر شد و از راپونزل خواست تا موهایش را پایین بیندازد. او موهایش را پایین انداخت تا جورج بالا بیاید. وقتی که جورج به بالای برج رسید از او پرسید: «راستی راپونزل چطور شد که موهایت انقدر خوب و مستحکم مانده؟» راپونزل هم که اسپانسر شرکت چلرنگ بود، از کیفش یک شامپوی مولتی ویتامین درآورد و به جورج هدیه داد. جورج در ازای این هدیه، او را از برج به بیرون کشاند. آن دو باهم این طرف و آن طرف رفتند. کلی به گشت و گذار پرداختند. در اندرزگو دور دور کردند و در پالادیوم خریدهایشان را کردند.
اما راپونزل وقتی جامعه را دید که چه قدر پر گرگ است کمی منقلب شد. قبل از اینکه او از برج بیرون بیاید فکر میکرد قیمت گوجه در محل آنها ارزان است ولی وقتی قیمت های واقعی را دید، مکدر شد و زیر گوش جورج خواباند و گفت: «مرا به برج برسان. من ترجیح میدهم دروغ نوازشم کند تا اینکه حقیقت به من سیلی بزند.» جورج بعد از شنیدن این جمله تسمهتایم پاره کرد و راپونزل را به برج رساند. او که شکست عشقی خورده بود، نام خود را به مارکو تغییر داد و به سرزمین پارس رفت تا عصاره گیاهی پیدا کند. همچنین راپونزل که با دیدن گرانی اجناس، دیگر آن آدم سابق نبود، تصمیم گرفت برای همیشه در برج جادوگر بماند و هیچگاه بیرون نیاید.
🔻🔻🔻
روزنامه طنز بی قانون (ضمیمه طنز روزنامه قانون)
👇👇👇
@bighanooon
@DastanBighanoon
علی بايبوردی | بی قانون
@bighanooon
@DastanBighanoon
در روزگاران قدیم که هنوز اینترنت و تلوزیون نیامده بود تا ما را از هم دور کند، یک جادوگر بود که گل پرورش میداد. گل او یک توانایی خاص داشت. به طور مثال میتوانست ملیسا مککارتی را به کندال جنر تبدیل کند. اما برای فعال کردن این توانایی لازم نبود ۱ را به ۳۰۹۰ ارسال کند. بلکه کافی بود برایش آهنگ "دلبرا جاون جاون جاون جاون" حامد همایون را بخواند. جادوگر در همسایگی پادشاه آن شهر زندگی میکرد. روزی پادشاه از لکلکها خواست تا برایش یک بچه بیاورند. روز تحویل بچه، ملکه مریض شد. پادشاه به لکلک گفت: «این جنس چینی چیه که به من انداختی؟» لکلک گفت: «آقا خداشاهده من برای برادر خودم هم از اینا بردم. کار ترکه حرف نداره.»
پادشاه که دید اینطوری نمیشود، پروفسور سمیعی را دعوت کرد تا بچه را به دنیا بیاورد. او در ابتدا درخواست را رد کرد اما پادشاه گفت: «شما خودتون تو کانالتون نوشته بودین سزارین با نصف قیمت انجام میدین.» وی از پاسخ ماند و پس از معاینه ملکه، برایش گل تجویز کرد. پادشاه گفت که همسرش اهل مواد مخدر نیست. پروفسور توضیح داد که منظورش گل خاصی است که فقط در یک منطقه میروید. پس پادشاه به سربازان دستور داد تا گل را پیدا کنند. آنها نیز گل را در باغ جادوگر پیدا کردند و چیدند تا برای ملکه ببرند.
ملکه با پنجه طلایی پروفسور، کودکی را به دنیا آورد که موهایش طلایی و فلوئورسانس بود. درحالی که او و همسرش رنگ موهایشان قهوهای است. پادشاه به لکلک چپ چپ نگاه کرد و گفت که «آیا اشتباهی صورت گرفته؟» لک لک در پاسخ به این سوال خاطرنشان کرد: «خیر. خاصیت آن گل دارویی که ملکه مصرف کرد این بود که دختر شما موهایش جادویی میشود.»
پادشاه و همسرش چند روزی از داشتن بچه به این زیبایی که در آینده کراش بسیاری از پسران خواهد شد، لذت میبردند تا اینکه جادوگر آن بچه را دزدید و به برج خودش برد.
راپونزل بزرگ و بزرگتر شد و آنقدر زیباروی شد که برای پخش این کارتون در صداوسیما سردار آزمون از او درخواست کرد تا کمی رعایت کند. او موهایی به بلندای برج میلاد داشت و نمی توانست آن را کوتاه کند. چون دختری که موهایش را کوتاه میکند ترسناک است. او از کودکی با جادوگر بزرگ شده بود برای همین فکر میکرد مادر واقعیاش است. مثل عموی سوباسا، که فکر میکرد واقعا عمویش است.
راپونزل هیچگاه از آن برج بیرون نمیرفت چون جادوگر نمیگذاشت و میگفت دخترم جامعه پر گرگ است. او هم میگفت مخلص مادر خودم برم که انقدر به فکر من است.
در روزی از روزها جادوگر رفت که به کار و زندگیاش برسد. در این حین و بین، یک پسرک جوان خوشرو به نام جورج گلزار به طور اتفاقی وارد محوطه برج جادوگر شد و از راپونزل خواست تا موهایش را پایین بیندازد. او موهایش را پایین انداخت تا جورج بالا بیاید. وقتی که جورج به بالای برج رسید از او پرسید: «راستی راپونزل چطور شد که موهایت انقدر خوب و مستحکم مانده؟» راپونزل هم که اسپانسر شرکت چلرنگ بود، از کیفش یک شامپوی مولتی ویتامین درآورد و به جورج هدیه داد. جورج در ازای این هدیه، او را از برج به بیرون کشاند. آن دو باهم این طرف و آن طرف رفتند. کلی به گشت و گذار پرداختند. در اندرزگو دور دور کردند و در پالادیوم خریدهایشان را کردند.
اما راپونزل وقتی جامعه را دید که چه قدر پر گرگ است کمی منقلب شد. قبل از اینکه او از برج بیرون بیاید فکر میکرد قیمت گوجه در محل آنها ارزان است ولی وقتی قیمت های واقعی را دید، مکدر شد و زیر گوش جورج خواباند و گفت: «مرا به برج برسان. من ترجیح میدهم دروغ نوازشم کند تا اینکه حقیقت به من سیلی بزند.» جورج بعد از شنیدن این جمله تسمهتایم پاره کرد و راپونزل را به برج رساند. او که شکست عشقی خورده بود، نام خود را به مارکو تغییر داد و به سرزمین پارس رفت تا عصاره گیاهی پیدا کند. همچنین راپونزل که با دیدن گرانی اجناس، دیگر آن آدم سابق نبود، تصمیم گرفت برای همیشه در برج جادوگر بماند و هیچگاه بیرون نیاید.
🔻🔻🔻
روزنامه طنز بی قانون (ضمیمه طنز روزنامه قانون)
👇👇👇
@bighanooon
@DastanBighanoon