#رعیت_چشم_ابی1081
شربت رو از مامان گرفتم و سمت بابا بردم.
- قربون گل دخترم برم من.
لبخندی به روش پاشیدم و برای خودمم یه لیوان پر کردم و مشغول شدم.
- چیکار کنیم بریم نریم؟
مامان لیوان خالی از ابمیوش رو روی میز برگردوند و گفت:
- نمیدونم والا.
حس کردم با چشم و ابرو چیزی به بابا گفت و بابا سکوت کرد.
پر تعجب لب زدم:
- جریان چیه؟ کجا؟
مامان مختصر جواب داد:
- همون مسافرتی که حرفش بود.
ابرویی بالا انداختم و اهانی گفتم...
مامان مشخص بود که از چیزی راضی نیست و من نمیدونستم اون چیز چیه.
- من دلم میخواد با مادر برم ولی...
بابا این رو گفت و به تلویزیون خیره شد.. دیدم که دست مامان کنارش مشت شد.
شربت رو از مامان گرفتم و سمت بابا بردم.
- قربون گل دخترم برم من.
لبخندی به روش پاشیدم و برای خودمم یه لیوان پر کردم و مشغول شدم.
- چیکار کنیم بریم نریم؟
مامان لیوان خالی از ابمیوش رو روی میز برگردوند و گفت:
- نمیدونم والا.
حس کردم با چشم و ابرو چیزی به بابا گفت و بابا سکوت کرد.
پر تعجب لب زدم:
- جریان چیه؟ کجا؟
مامان مختصر جواب داد:
- همون مسافرتی که حرفش بود.
ابرویی بالا انداختم و اهانی گفتم...
مامان مشخص بود که از چیزی راضی نیست و من نمیدونستم اون چیز چیه.
- من دلم میخواد با مادر برم ولی...
بابا این رو گفت و به تلویزیون خیره شد.. دیدم که دست مامان کنارش مشت شد.