Репост из: جنوبیِ برفندیده.
از وقتی دیگه نتونستم مامانم رو درک کنم تصمیم گرفتم فکر کنم اون یه جوون بیست سالهست و من مادر پنجاه سالهاش. حالا امروز بیدار شده و زانوی غم بغل گرفته. میگه زشت شدم چند سی سی ژل احتیاج داره صورتم. منم گفتم زدی خونه نیا. اونم پاشو کوبید رو زمین چند بار رفت تو اتاقش درو کوبید.