هوای بارونی و درختای سر خم کرده از بارونِ قبل شروع پاییز و جمشید و دیوونه بازیاش
صدای بلند جمشید کل آسایشگاه رو پر کرده بود
دیوونه ها دیوونه شده بودن از دستش
با دمپایی ابیای این آسایشگاه دوره افتاده بود رو خط موزائیکا خوشحال میگفت پادشاه فصلا داره میاد
مهر ابان وای از اذر
اذر درد داره جمشید، اذر دلبر به دنیا اومده دلبر خندیده دلبر رفته
اذر که میشه شبا خیلی شبه جمشید تا صب شبه
جمشید میخنده میگه چی میگی دیوونه؟
میگم یادته ژاکت قهوه ای کهنه رو کادو پیچ کرده بودیم داده بودیم دست دلبر که پایین لخت بالا کمی کت و کلفت باشه؟
میخنده میگه اره یادمه همون که وا نکرده پس فرستاد
خنده های جمشید اذیتم میکنه انگاری داره دست میندازه علاقمو غم میشونه رو تنم
نگاهِ نارنجیای حیاط میکنیم ی نخ سیگار میگیرونیم
دلبر همیشه پشت خط موزائیک 39امی از چپ وامیستاد
میگفت بیام جلو وا میگیرم تو دیوونه ای دیوونگیم مسریه
میگفتیم خب بیا دستمونو بگیر باهم دیوونگی کنیم باهم پاره پوره از دیوار آسایشگاه بزنیم بیرون
سر تکون میداد و دست تو هوا میگفت حالت خوش نیستا پاتو بذاری اینجا دیگه در نمیای که
راست میگفت دلبر، هرشب میان ی مشت از اون قرص ابیا میکنن تو حلقت میگن نیاد بیرون صداتا بخواب دلبر میاد به خوابت
نه میذارن بفهمی ابان کی رفت اذر کی اومده نه میذارن غمِ لونه کرده میون دو چشمون دلبرو ببینی
این دمپایی ابیا رو میدن پات اب حمومم که هی سرد
در و میبندن ی برگه بزرگ میزنن پشتش
"ورود افراد متفرقه ممنوع"
میگم جمشید گمونم همینا نمیذارن دلبر بیاد دیدنم وگرنه که الان 6تا اذر اومده و رفته دریغ از ی دیدار؟
میگم دلبر دل بردی قبول ولی خودت دلت تنگ نمیشه؟
#صحرامقدم
#چهرازی_نوشت
@AvizhArt💜