خاطرات تلخ شیرین برادرم تقبله الله شهادت
بخش {4}
وقتی دوباره طرف سنگرش حرکت کرد مدت 8ماه ازش خبری نشد یک روز از مزار شریف به فاریاب مهمانی رفتیم البته از شهر دور بود به یکی از قریه های شهر فاریاب تصادف بیدرم را دوباره آنجا دیدم حتا همرایش دیگه مجاهدان هم بود فوری به مادر جانم زنگ زدم همرایش بعد از 8ماه صحبت کرد حتا بچه خواهر مادرم هم امیران شان بود
به نام داملا حبیب الله مشهور به داکتر بود در همان قریه یک مدرسه بود به نان حضرت عمر فاروق طبقات اناس هم بود فردایش به خاطر دیدن مدرسه رفتم بیدر ما هم در همان مدرسه بودن بعد نماز چاشت همرای ما خدا حافظی کرد اینجا را فوری ترک کردن منم در مدرسه در حال صحبت با دوستان بودم یک وقت صدای طیاره های خارجی ها به گوشم رسید
گفتن مدرسه را ترک کنید منم درحالی خانه نزدیک مدرسه بود رفتم طرف خانه اشک از چشمانم جاری بود طیاره های مزدوران داخلی نوکران خارجی ها بعد از یک دوره مدرسه را بمباران کرد همه ملت پریشان شد بعد از رفتن طیاره ها خبیثان خبری به گوشم رسید 3طفل حافظه شهید 4تن زخمی شده بود یک حصه مدرسه کاملا از بین رفته بود
بعد روز سوم من حرکت کردم طرف خانه مزار شریف در دولت آباد فاریاب رسیدم
آنقدر تانگ خارجی ها استاد بود همه موتر ها را نگاه میکردن موتر ما را استاد کردن چند دانه آمریکای بود دیگران همو مزدوران خود مان هست که میگفتن من از ناموس خود از وطن خود دفاع میکنیم طالب ها نوکر پاکستان هست من چیزی دیده ام درینجا نوشته ام من در زبان انگلیسی کم کم میفهمیدم گفت اینکه هست البته دیگران چادر پوشیده بودن من حجابم کرده بودم خیلی ها ترسیدم
بعد همان مرده گوی بی غیرت گفت این هم شای از طرف پاکستانی ها باشه در زبان انگلیسی گفت آمریکای بگو چادرش را بالا کند من برایش گفتم من اجازه کسی را نمیتم چادر من بالا کند بلاخره از پیش اینها خلاص شدیم رسیدیم مزار شریف
ادامه دارد نویسنده.
حافظه عایشه صدیقی
بخش {4}
وقتی دوباره طرف سنگرش حرکت کرد مدت 8ماه ازش خبری نشد یک روز از مزار شریف به فاریاب مهمانی رفتیم البته از شهر دور بود به یکی از قریه های شهر فاریاب تصادف بیدرم را دوباره آنجا دیدم حتا همرایش دیگه مجاهدان هم بود فوری به مادر جانم زنگ زدم همرایش بعد از 8ماه صحبت کرد حتا بچه خواهر مادرم هم امیران شان بود
به نام داملا حبیب الله مشهور به داکتر بود در همان قریه یک مدرسه بود به نان حضرت عمر فاروق طبقات اناس هم بود فردایش به خاطر دیدن مدرسه رفتم بیدر ما هم در همان مدرسه بودن بعد نماز چاشت همرای ما خدا حافظی کرد اینجا را فوری ترک کردن منم در مدرسه در حال صحبت با دوستان بودم یک وقت صدای طیاره های خارجی ها به گوشم رسید
گفتن مدرسه را ترک کنید منم درحالی خانه نزدیک مدرسه بود رفتم طرف خانه اشک از چشمانم جاری بود طیاره های مزدوران داخلی نوکران خارجی ها بعد از یک دوره مدرسه را بمباران کرد همه ملت پریشان شد بعد از رفتن طیاره ها خبیثان خبری به گوشم رسید 3طفل حافظه شهید 4تن زخمی شده بود یک حصه مدرسه کاملا از بین رفته بود
بعد روز سوم من حرکت کردم طرف خانه مزار شریف در دولت آباد فاریاب رسیدم
آنقدر تانگ خارجی ها استاد بود همه موتر ها را نگاه میکردن موتر ما را استاد کردن چند دانه آمریکای بود دیگران همو مزدوران خود مان هست که میگفتن من از ناموس خود از وطن خود دفاع میکنیم طالب ها نوکر پاکستان هست من چیزی دیده ام درینجا نوشته ام من در زبان انگلیسی کم کم میفهمیدم گفت اینکه هست البته دیگران چادر پوشیده بودن من حجابم کرده بودم خیلی ها ترسیدم
بعد همان مرده گوی بی غیرت گفت این هم شای از طرف پاکستانی ها باشه در زبان انگلیسی گفت آمریکای بگو چادرش را بالا کند من برایش گفتم من اجازه کسی را نمیتم چادر من بالا کند بلاخره از پیش اینها خلاص شدیم رسیدیم مزار شریف
ادامه دارد نویسنده.
حافظه عایشه صدیقی