حضور


Гео и язык канала: Иран, Фарси
Категория: не указана


تا نگویند اسیران کمند تو کمند

Связанные каналы

Гео и язык канала
Иран, Фарси
Категория
не указана
Статистика
Фильтр публикаций


یک نقطه‌ای هست که باران به سیل تبدیل می‌شود. بازگشت به دوران پیش از باران عادی و آسان است، سیل اما اینطور نیست. باران خسارت نمی‌زند. کمی زندگی را مشکل می‌کند. گاهی هم یادمان می‌دهد چگونه با خرید یک چتر یا بارانی به راحتی با شرایط بارانی کنار بیاییم. سیل این اجازه را به ما نمی‌دهد. سیل برای تغییرات ریشه‌ای از راه می‌رسد. چیزهایی را با خود می‌برد، دیوار‌هایی را خراب می‌کند، آدم‌هایی را غرق می‌کند.
سیل شبیه باران شروع می‌شود. سیل را ابتدا با باران اشتباه می‌گیریم. یک جایی ولی حجم باران از ظرفیت جذب زمین بیشتر می‌شود. از یک جایی به بعد ما دیگر توانایی کنار آمدن با آنچه بر سرمان می‌بارد را نداریم. از یک جایی به بعد باران به سیل تبدیل می‌شود.


یکی از جاهایی که دست دنیا برای آدم رو می‌شود همین سفر‌های هوایی است. مقصد و مبدا همه یکی است، با هم بلند می‌شوند، با هم فرود می‌آیند. سالم برسند با هم می‌رسند، نرسند با هم نمی‌رسند. با همه این تساوی‌هات بعد ببینید آدم‌ها چه خیمه شب بازی‌ها که راه نمی‌اندازند موقع سوار کردن مسافرین. مسافرین ثروتمند را زودتر سوار می‌کنند، دیگران را دیرتر. یک عده را با اطعمه و اشربه گران پذیرایی می‌کنند یک عده را با خوراک ارزان. یک عده صندلی راحت‌تری دارند، یک عده جای تنگ‌تری. یک عده بار بیشتری همراه می‌برند یک عده کمتر. همه این تفاوت‌ها و نابرابری‌ها آنوقت برای سفری که مبدا و مقصد و طولش یکی است. همه این بالا پایین‌ها برای سفری که با هم شروع می‌کنند با هم تمام می‌کنند. یک جا شروع می‌کنند، یک جا تمام می‌کنند. همه اینها برای سفری که مسافرانش سرنوشت یکسانی دارند.


آرزوهاتون بیدار شن، قشنگ کنن خودشون رو، راه بیفتن سمت خونه‌تون، زنگ بزنن، بیان تو، بمونن پیشتون. آرزوهاتون اگه بزرگن، بزرگ بمونن، اگه قشنگن، قشنگ بمونن، اگه ساده‌ان، ساده بمونن. آرزوهاتون قد بکشن، برسن به آسمون. آرزوهاتون برقصن، ساز بزنن، آرزوهاتون دستتون را بگیرن، رها نکنن. آرزوها‌تون هر روز با لبخند بیدار شن، هر شب با لبخند بخوابن. آرزوهاتون تا آخر سال پا به پاتون بخندن. آرزوهاتون بامعرفت‌ترین آرزوهای دنیا از کار در بیان.
آرزو‌هاتون تا آخر سال شده باشن تکه شیرینی از خاطراتتون.

بدرود سال کهنه، سلام سال نو.


اول: این عکس را در بارسلون گرفتم. از دیواری به نام لحظات آزادی. تصویر بوسه‌ای که خود از کنار گذاشتن صدها تصویر کنار هم ساخته شده. دیواری پنهان در گوشه‌ای. جایی که در پرسه زدنهایت ناگهان پیدایش می‌کنی.

دوم: دو سال پیش یک روز صبح زود جوانی در ایستگاه قطار سمر‌قند وقتی فهمید پول ازبک ندارم، کیف پولش را درآورد و نیمی از پول‌هایش را بدون اینکه بشمارد در جیبم فروکرد. هر‌کاری کردم در مقابلش دلار نگرفت. آن جوان آزادترین آدمی بود که آن سال دیدم. آزاد از تعلق.

سوم: تئوری انتخاب ویلیام گلسر را می‌خواندم. از شش نیاز آدمیزاد می‌گوید که یکی نیاز به آزادی است. نیاز به آزادی در خودش تناقض غریبی دارد.

چهارم: سعدی می‌گوید “همه غم‌های جهان هیچ اثر می‌نکند/در من از بس که به دیدار عزیزت شادم”. یک خط بالاترش گفته من از آن روز که در بند توام آزادم.

آخر: گلسر از نیاز به تعلق هم می‌گوید. جایی که احساس کنیم در کنار چیزی از جنس خودمان هستیم. جایی برای آمیختن و آویختن. بندی شادی‌بخش و اندوه‌کش. همین است که کار آدمیزادی را دشوار می‌کند، یافتن همان تعلق آزادیبخش. تعلقی که گاهی شبیه همان بوسه‌ای است که بر دیوار لحظات آزادی نقش بسته.


من و شما، ما آدم‌های معمولی، به یک ترکیبی از ماجراجویی و ثبات نیاز داریم. به ترکیبی از آرامش و تقلا، به ترکیبی از داشتن و خواستن نیاز داریم. مانند تمام ترکیب‌های دنیا کم و زیاد شدن هر کدام از عناصر محصول نهایی را از کیفیت می‌اندازد. پس بدون ماجراجویی، بدون تقلا، بدون خواستن کافی گرفتار ملال می‌شویم، بدون ثبات ، بدون آرامش، بدون داشتن کافی، دچار اضطراب.
آدم‌های خوشحال، آدم‌های راضی، آدم‌های شاد ترکیب دلخواهشان را پیدا کرده‌اند و ساخته‌اند. مابقی ما هنوز درگیر پیدا کردن و ساختن ترکیب دلخواه‌مان هستیم.


سعدی جایی به معشوق میگه “هر که عیبم کند از عشق ملامت گوید/تا ندیدست تو را بر منش انکاری هست”. میخواد بگه هیچ چی جای تجربه دست اول را نمیگیره، جای مشاهده مستقیم را نمیگیره. میخواد بگه کسی که زندگی ما را تجربه نکرده میتونه به دوست داشتن‌های ما بخنده، می‌تونه ما را برای دوست داشتن‌هامون ملامت کنه، میتونه دوست داشتن‌های ما را نفهمه.
سعدی میخواد بگه آدمی که از چشم‌های ما بی‌خبره، از دل ما هم بی‌خبره.


برابری را چه کسی یاد مردم داد؟ این دروغ بزرگ از کجا در‌آمد؟ در دنیایی که هیچ دو چیزی هیچوقت هیچ‌جا برابر نبوده‌اند این خیال از کجا به ذهن آدم‌ها رسید؟ چه کسی اول بار وعده‌اش را داد؟ چه کسی اولین بار باورش کرد؟ چه کسی آرزویش را همه‌گیر کرد؟ آدم‌هایی که نابرابر به دنیا می‌آیند، آدم‌هایی که بعضی‌هایشان از همان روز تولد صد سال از بعضی دیگر جلوترند، آدم‌هایی که در ساختار‌های نابرابر رشد می‌کنند، آدم‌هایی که استعداد‌های نابرابر دارند، آدم‌هایی که ساختار‌های نابرابر می‌سازند، کجا دل‌شان هوس برابری کرد؟ کدام دو آدم به یک اندازه همدیگر را دوست داشته‌اند؟ کدام دو آدم به یک اندازه از هم رنجیده‌اند؟ کدام دو آدم به یک اندازه بیگانه و آشنا بوده‌اند؟ کدام دو آدم یک جور خندیده‌اند، یک جور گریسته‌اند؟ کدام دو آدم یک‌جور دل بسته‌اند، یک‌جور دلشان شکسته است؟
برابری آرزوی خامی است. یکی از همان آرزوهای خامی که بدبخت‌مان کرد.


تو کافه با یه آقای ایرانی حرف می‌زدم. ۷۲ ساله. سگ دخترش را آورده بود بگردونه.از این گفتگو‌های تصادفی. از این در و اون در حرف می‌زدیم. وسط حرفهام گفتم کار ما تو دنیا کم کردن رنجه. این رو که گفتم شروع کرد به گریه. نه من پرسیدم چرا، نه اون توضیح داد. کم‌کم گریه‌اش بند آمد، در مورد چیزهای دیگه حرف زدیم. نیم ساعت بعد خداحافظی کرد رفت.

از اینجا که من نگاه می‌کنم دنیا پر از دل‌های تنگه. دل‌هایی یکی از یکی تنگ‌تر.


این عکس پدر محمد قبادلو تصویر مردمان یک دوران است. تصویری از دشواری بازمانده بودن. میراث‌داران رنج. سوگواران ابدی. آنها که باید درد را برای همیشه بر دوش بکشند. گمنام انسان‌هایی که در تنهایی روحشان آسیاب می‌شود.
با هر اعدام هزاران نفر اعدام می‌شوند. اعدامی نخستین از رنج می‌رهد. ما بقی با رنج ادامه می‌دهند، ما بقی هر روز اعدام می‌شوند، کار دشوار بازمانده بودن…


گاهی هم باید به زمان اعتماد کنیم، به دور فلکی، به توالی اتفاقات، به آنچه در پیش است، به اینکه هر اتفاق در محل تقاطع ده‌ها اتفاق دیگر می‌افتد. به اینکه تا همین‌جا هم هر چه داریم از همین تقاطع اتفاقات داریم. به اینکه باید همه آنچه لازم است، همه ضروریات، یکی یکی از راه برسند تا اتفاق نهایی شکل بگیرد. به اینکه باید تکه تکه اتفاقات در کنار هم قرار بگیرند، تا تصویری که دوست داریم شکل بگیرد.
پس گاهی همه آنچه نیاز داریم زمان است، زمانی که هیچوقت نمی‌ایستد. زمانی که آمدنی است، زمانی که بالاخره از راه می‌رسد، نه یک آن زودتر، نه یک آن دیرتر.


احساس امنیت کنار یک‌ نفر یعنی اطمینان به اینکه تکه روشن او زورش از تکه‌های دیگرش بیشتر است، تکه مهربانش زورش از تکه نامهربانش بیشتر است، تکه دلسوزش زورش از تکه بی‌تفاوتش بیشتر است، تکه بخشنده‌ش زورش از تکه سخت‌گیرش بیشتر است.

احساس امنیت کنار یک نفر یعنی ایمان به پیروزی همیشگی تکه دوست داشتنی او بر تکه‌های دیگرش.


اول: میدونین بدبختی ما از کجا شروع شد؟ از اینکه خدا نتونست شیطان را ببخشه. سر یه سوتفاهم گیر داد بهش. شیطان اینطور یاد گرفته بود که به کسی جز خدا نباید سجده کنه، باورش شده بود. روز امتحان نکته انحرافی سوال را نگرفت. مردود شد. ششصدهزار سال قبولی تو همه امتحانات افاده نکرد. خدا این بیچاره را نبخشید عوضش حالا حالاها باید اینو و‌اونو سر اینکه گول شیطان را خوردن ببخشه. اشتباه استراتژیک را دارین؟

دوم: حالا اونکه خداست و زورش زیاده، یه جوری منابعش را جور می‌کنه. ما آدم‌های بدبخت چرا بلد نیستیم ببخشیم؟ مجتبی شکوری می‌گفت نبخشیدن مثل اینه که عقربی که نیشمون زده را بخوریم. راست می‌گفت.

سوم: دوستم تعریف می‌کرد با باباش سی سال قهر بوده. از پونزده سالگی تا چهل‌پنج سالگی. تو چهل ‌و پنج سالگی زنگ میزنه باباش. پنج ماه قبل از اینکه باباش بمیره. میگه یه ربع حرف زدیم آشتی کردیم. میگم سی سال خراب شد چون یه‌ربع حرف نزدی. میگه سی سال علاف یه ربع بودم.

چهارم: به نینا میگم حامد خیلی صبوره.میگه نه حامد صبور نیست، راحت می‌بخشه. راحت از خطاها چشم پوشی می‌کنه.

آخر: آقایون، خانوما، از حامد یاد بگیرین. عقرب را نخورین. شیطان را از بهشت بیرون نکنین. دور هم بیشتر خوش می‌گذره. امروز، امشب، یکی را که نبخشیدین ببخشین.

طولانی شد. منم ببخشین.


شما فکر کنید با رفقایی که سی سال است می‌شناسید نشسته‌اید در کافه چای می‌خورید و گپ می‌زنید. فرض کنید با من دیروز آشنا شده‌اید. من وارد کافه می‌شوم. شما به من تعارف می‌کنید سر میز‌تان بنشینم. من هم می‌نشینم. شما محبت می‌کنید یک چای هم جلوی من می‌گذارید.
از این لحظه شما با رفقا به گپ زدن ادامه می‌دهید. من گوش می‌کنم ولی هرگز نمی‌توانم به گفتگوی شما ورود کامل کنم. شما در مورد آدم‌ها و اتفاقاتی حرف می‌زنید که من نمی‌شناسم. خاطرات مشترکی دارید که من نشنیده‌ام. شوخی‌هایی می‌کنید که من سر در نمی‌آورم. من سر میز شما می‌نشینم، چای شما را می‌خورم، ولی هرگز جزئی از کل شما نمی‌شوم. هرگز سر میز شما جا نمی‌افتم.

مهاجرت هم چنین است. حکایت نشستن سر میزی به اسم غربت که نه آدم‌ها و اتفاقات گذشته‌ش را درست می‌شناسی و نه خاطرات مشترکی با آدم‌هایش داری. پس چایش را می‌خوری ولی هرگز جا نمی‌افتی.

7k 0 222 215

از خوبی‌های دنیا, از قشنگی‌های زندگی، یکی هم اینه که گاهی چیزهای بی‌معنی ما را یاد چیز‌های با‌معنی میندازه. چیز‌های معمولی ما را یاد چیز‌های قشنگ میندازه. چیز‌های تکراری ما را یاد چیزهای نو میندازه.
از خوبی‌های دنیا اینه که گاهی یه غذای معمولی ما را یاد یه شب زیبا، یه جمله معمولی ما را یاد یه گفتگوی زیبا، یه لباس معمولی ما را یاد یه آدم زیبا میندازه.
از خوبی‌های دنیا اینه که من را یاد تو میندازه.


بویر شاعر آمریکایی در متن استعفا‌نامه‌اش از نیویورک تایمز و در اعتراض به جنگ غزه نوشته قلب‌های ما دارد کوچک‌تر و سخت‌تر می‌شود. قلب‌های سختی که دارد به منطقی دیدن رنجی غیر منطقی تن می‌دهد.

به نظرم، قضاوت نهایی در مورد همه چیز به همین جا می‌رسد، به این نقطه که شهری که در آن زندگی می‌کنیم، کشوری که به آن مهاجرت می‌کنیم، حرفه‌ای که انتخاب می‌کنیم، دوستانی که داریم، آدمی که کنارش قرار می‌گیر‌یم، با قلب ما چه می‌کند. محصول نهایی همه آنچه رخ می‌دهد قلبی است که یا بزرگتر و نرم‌تر می‌شود و یا کوچکتر و سخت‌تر. رد‌پای همه آنچه رخ می‌دهد دست آخر به قلب ما می‌رسد. قلبی که تنها یکدانه‌اش را داریم. قلبی که باید دروازه‌اش را به روی پذیرش رنج‌های غیرمنطقی بسته نگه داریم.


شاملو گفته بود قصه نیستم که بگویی و من یک جایی در زندگی فهمیدم که همه ما قصه‌‌هایی هستیم در انتظار گفته شدن. قصه‌ایم چون پایینی داریم و بالایی و آغازی و پایانی. قصه‌ایم چون گاهی شادیم و گاهی اندوهگین. قصه‌ایم چون پر از کلمات و عبارات نگفته‌ایم و پر از تعبیر و تاویل نشنیده و پر از حرف‌های نزده و پر از تمامی آنچه بین خطوط نوشته شده ناگفته مانده. پس ما قصه‌های نگفته کاهی بخت یارمان می‌شود و کسی برای گفتن‌مان از راه می رسد. کسی از راه می‌رسد که ما را می‌خواند، ما را می‌فهمد، آنچه بین خطوط ما ناگفته مانده بود را می‌شنود. کسی که با خواندن ما سکوت ما را می‌شکند. کسی که ما را برای خودش، برای خودمان، برای جهان روایت می‌کند.


همینگوی وقتی نوشت ”در مستی بنویس، در هوشیاری ویرایش کن” راز بزرگی را برملا کرد. چیزی شبیه کلید دروازه‌ حقیقت. گشودن آنچه بسته می‌نمود. انگار کلمات صریحی هست که در مستی راه زبان و قلم پیدا می‌کند، قدم‌های بزرگی هست که تنها در مستی می‌توان برداشت. پس اتفاقات سرنوشت‌ساز با یک مستی بزرگ شروع می‌شود، یک چشم بستن طولانی به روی واقعیت. همه آنچه در خاطر می‌ماند، آنچه ارزش به خاطر سپردن دارد، با یک سرخوشی پر حجم از راه می‌رسد، با یک آرزوی شگفت‌انگیز، با یک خیال مستانه. از آنجا به بعد، پس از تکوین نخستین، پس از به راه افتادن کودک آرزو نوبت هوشیاری می‌رسد، نوبت بامدادی که کارش مراقبت از آرزوی تحقق یافته‌ شب پیشین است، آرزویی که یک روز محال به نظر می‌رسید، آرزویی که دوامش نیازمند هوشیاری است.


معلم یوگای ما آن سال‌ها می‌گفت نفست را رنگ کن. اصرار داشت همین طور که نفس عمیق می‌کشی، همین طور که هوا پایین می‌رود خیال کن با یک قلمو رنگش می‌کنی. انگار مثلا یک حجم آبی رنگ دارد در بدنت حرکت می‌کند. رنگ کردن نفس روشی بود که ما را به همان لحظه‌ای که در آنیم بدوزد. به همان دیوار اکنون به میخ بکشد جوری که ذهن‌مان به پیش و پس نگریزد. رنگ کردن نفس روشی بود برای ایستادگی جلوی طوفان زمان. طوفانی که گاهی هر چه خاک و غبار است از زمین بلند می‌کند و در قالب حسرت‌های گذشته و نگرانی‌های آینده به صورت ما می‌زند.

رنگ زدن نفس‌هایمان را هم باید یاد بگیریم.


به نظرم به صلح رسیدن با خاطرات ضرورت سال‌های نیمه دوم عمر است، پیدا کردن روایتی که همه چیز را بیهوده تصویر نکند، تفسیری که گذشته را تماما تیره نشان ندهد. همین هم هست که من را می‌ترساند. چند نسل چطور باید با این خاطرات به آرامش برسد؟ چطور و با چه میزان تقلا باید راهی پیدا کند برای واژگونه فهمیدن این روزها؟ چه میزان جان کندن لازم است تا روایتی بسازد که خبر از ویرانی محض ندهد؟ با کدام قلم و رنگ نقشی بکشد که تصویر زیبایی از این روزها بدهد؟ چقدر در لابلای ترک‌های این صخره دنبال اندکی نور بگردد؟

چه نیمه دوم عمری در انتظار چنین نیمه اولی است؟


جهان را از روی داستا‌نت می‌شناسم، داستانت از روی حرف‌هایت، حرف‌هایت را از روی واژه‌هایت.
یعنی جهان را از روی واژه‌هایت می‌شناسم.

شهر را از روی محله‌‌ات می‌شناسم، محله‌‌ات را از روی کوچه‌ات، کوچه‌ات را از روی خانه‌ات.
یعنی که شهر را از روی خانه‌ات می‌شناسم.

زندگی از روی آدم‌ها می‌شناسم، آدم‌ها را از روی آنها که نزدیکند، آنها که نزدیکند را از روی لبخند تو.
یعنی که زندگی را از روی لبخند تو می‌شناسم.

Показано 20 последних публикаций.