عصر وارونگی: مردِ خواستنی، زنِ خواهان
در زمانهایی نهچندان دور، زن نیازی به تلاش برای جذب مرد نداشت. مرد، خود بهدنبال او میدوید، چشمانتظار لحظهای که شاید سایهای از او را از پسِ پرده ببیند، یا دستی که برای برداشتن کوزهای از آب یا گلدانی از گل دراز شده است.
زن، کمیاب بود و دستنیافتنی؛ در خیابانها نمیگشت، در مدارس و ادارات حضور نداشت، بلکه در پشت درهای بسته، در حجابی از سکوت و وقار، چشمبهراه سرنوشتی بود که خود را تا آستانهی در خانهاش میرساند. ازدواج، تقدیری ناگزیر بود، نه انتخابی پرزحمت.
اما ورق برگشت...
زن، به نام آزادی، از خانه بیرون آمد، بیآنکه بداند این آزادی، هدیهای نیست، بلکه بهایی دارد؛ بهایی که خود او باید بپردازد. مرد، بیهیچ هزینهای، از حضور زن بهرهمند شد. دیگر نیازی نبود که برای دیدن او ازدواج کند، دیگر انتظار و اشتیاقی در کار نبود. زن، که روزگاری چون الماسی کمیاب در پسِ پردهی حجاب پنهان بود، حالا در کوچه و خیابان، در کلاسهای درس، در محل کار، با لبخندهایی بیدریغ، با آستینهایی کوتاهتر، با لباسهایی باز و با مرزهایی نامرئیتر، بیآنکه بداند، خود را به حراج گذاشته است.
مرد، که روزگاری برای رسیدن به زن، باید از هفتخوان ازدواج میگذشت، حالا بیآنکه زحمتی بکشد، از وجود او بهرهمند میشود. کافی است لبخندی بزند، حرفی از دوستی و عشق به میان آورد، و زن، که در این دنیای جدید، تنهاتر از همیشه است، دل به او بسپارد.
مرد، دیگر نیازی به ازدواج ندارد؛ چرا که همهچیز را بدون تعهد، بدون هزینه، بدون مسئولیت به دست آورده است.
و اینگونه، مردی که روزی عاشقپیشه و خواهان بود، حالا بر تختِ دلالت تکیه زده است. زن است که حالا میدود، زن است که منتظر پیام و نگاه است، زن است که خود را تحقیر میکند، خود را تقدیم میکند، امید دارد که شاید مرد، از خوابِ اشباعشدهاش برخیزد و بگوید: «میخواهمت».
اما مرد دیگر نمیخواهد؛ زیرا همیشه و همهجا، زن هست. و هرچه در دسترستر، بیارزشتر.
و زن، که روزگاری رویایی بود که باید فتح میشد، حالا سایهای است که به دنبال مرد میدود...
@andalllus
در زمانهایی نهچندان دور، زن نیازی به تلاش برای جذب مرد نداشت. مرد، خود بهدنبال او میدوید، چشمانتظار لحظهای که شاید سایهای از او را از پسِ پرده ببیند، یا دستی که برای برداشتن کوزهای از آب یا گلدانی از گل دراز شده است.
زن، کمیاب بود و دستنیافتنی؛ در خیابانها نمیگشت، در مدارس و ادارات حضور نداشت، بلکه در پشت درهای بسته، در حجابی از سکوت و وقار، چشمبهراه سرنوشتی بود که خود را تا آستانهی در خانهاش میرساند. ازدواج، تقدیری ناگزیر بود، نه انتخابی پرزحمت.
اما ورق برگشت...
زن، به نام آزادی، از خانه بیرون آمد، بیآنکه بداند این آزادی، هدیهای نیست، بلکه بهایی دارد؛ بهایی که خود او باید بپردازد. مرد، بیهیچ هزینهای، از حضور زن بهرهمند شد. دیگر نیازی نبود که برای دیدن او ازدواج کند، دیگر انتظار و اشتیاقی در کار نبود. زن، که روزگاری چون الماسی کمیاب در پسِ پردهی حجاب پنهان بود، حالا در کوچه و خیابان، در کلاسهای درس، در محل کار، با لبخندهایی بیدریغ، با آستینهایی کوتاهتر، با لباسهایی باز و با مرزهایی نامرئیتر، بیآنکه بداند، خود را به حراج گذاشته است.
مرد، که روزگاری برای رسیدن به زن، باید از هفتخوان ازدواج میگذشت، حالا بیآنکه زحمتی بکشد، از وجود او بهرهمند میشود. کافی است لبخندی بزند، حرفی از دوستی و عشق به میان آورد، و زن، که در این دنیای جدید، تنهاتر از همیشه است، دل به او بسپارد.
مرد، دیگر نیازی به ازدواج ندارد؛ چرا که همهچیز را بدون تعهد، بدون هزینه، بدون مسئولیت به دست آورده است.
و اینگونه، مردی که روزی عاشقپیشه و خواهان بود، حالا بر تختِ دلالت تکیه زده است. زن است که حالا میدود، زن است که منتظر پیام و نگاه است، زن است که خود را تحقیر میکند، خود را تقدیم میکند، امید دارد که شاید مرد، از خوابِ اشباعشدهاش برخیزد و بگوید: «میخواهمت».
اما مرد دیگر نمیخواهد؛ زیرا همیشه و همهجا، زن هست. و هرچه در دسترستر، بیارزشتر.
و زن، که روزگاری رویایی بود که باید فتح میشد، حالا سایهای است که به دنبال مرد میدود...
@andalllus