دارا گچ را به نوک کائوچوئی چوب خود می ساید. پای چپش را کمی عقب میگذارد و زاویهٔ بدنش را درست میکند. خم میشود، چوب را در محل درست خود قرار میدهد؛ چشم باریک میکند و چوب را چند مرتبه به توپ دور و نزدیک میکند. ضربه را درنهایت دقت میزند و با دیدن نتیجه، دست آزادش را مشت و در کنار سرش چندبار تکان میدهد.
علی عکسالعمل خاصی به حرکاتش نشان نمیدهد. حالا نوبت اوست. ژست مناسب با این بازی را میگیرد. دستش را بهحالت یک پلِ بسته روی میز قرار میدهد و با یک انگشت شست، چوب را ثابت نگه میدارد و ضربه را میزند. ضربهٔ او هم ضربهٔ خوبی است، اما سبک شادی کردنش در یک لبخند خلاصه میشود.
دارا چینی به بینی میاندازد. چوب را صاف نگه میدارد و تکیهگاه بدنش میکند. دستش را روی چوب و چانهاش را روی آن میگذارد:
-حالا که چی؟ یه لبخند چ...مثقالی میزنی، یعنی بردن من همچین کار شاقی هم نیست؟
علی نگاهش را به اطراف میدهد. دراصل در زیر نور فلورسنتی که فضا را روشن کرده، بهدنبال حافظ میگردد. همزمان جواب او را هم میدهد:
-نه، واقعاً کار سختیه. خوشحالیمو نشون نمیدم، ریا نشه
البرز با سینی درون دستش به میز نزدیک میشود و اجازهٔ گفتن جملهٔ بعدی را از دارا میگیرد:
-علی، کشتی یا کشته شدی؟
علی نگاهی به سینی درون دست او میاندازد. لیوانهای پرشده، اتفاقهای تازهای نیست. آخرشب حالوروز همهشان مشخص است. با سر به سینی اشاره میکند:
-فعلاً که انگار قراره تو خودتو خفه کنی و بکشی.
البرز سینی را نزدیک دارا نگه میدارد و منتظر میشود تا او یکی از لیوانها را بردارد:
-نه بابا، بهنام منه، بهکام بقیه. بیا برو ببین خانداییت امشب چندتا لیوان بالا رفته. علی، از الان دارم میگم، من امشب حساب نمیکنم.
علی دست از تلاش برمیدارد. حافظ را بین جمعیت داخل سالن بیلیارد پیدا نمیکند. با ابروهایی که در نتیجهٔ شنیدن حرفهای البرز درهم شده، چوب را روی میز رها میکند و کوتاه میپرسد:
-کجاست؟
مشخص است که فاعل جملهاش حافظ است. البرز لیوان را نزدیک لبش ثابت نگه میدارد و با سر به یکی از اتاقها اشاره میکند:
-پیش بچههایی که پای بیستویکاند.
علی از میز فاصله میگیرد، درحالیکه مخاطبش دارا است:
-دارا، البرز جای من بازی میکنه تا بفهمه بردن تو چه کار شاقیه.
حافظ را داخل اتاق پیدا میکند، اما نه سر میز بازی. روی یکی از صندلیهای گوشهٔ اتاق که با فاصله از میز بازی قرار گرفتهاند. حافظ سرش را از پشت به لبهٔ بالایی صندلی تکیه داده و نگاهش روی ورقریختن بچههای دور میز است. چشمان سرخش نشان میدهد که البرز غلو نکرده است. علی روی صندلی کنار او مینشیند. حافظ به آمدن او واکنشی نشان نمیدهد. علی رد عرق را از روی شقیقهٔ حافظ تماشا میکند و بعد عادی میگوید:
-کاه از خودت نبود، کاهدون که اختصاصی خودته.
علی عکسالعمل خاصی به حرکاتش نشان نمیدهد. حالا نوبت اوست. ژست مناسب با این بازی را میگیرد. دستش را بهحالت یک پلِ بسته روی میز قرار میدهد و با یک انگشت شست، چوب را ثابت نگه میدارد و ضربه را میزند. ضربهٔ او هم ضربهٔ خوبی است، اما سبک شادی کردنش در یک لبخند خلاصه میشود.
دارا چینی به بینی میاندازد. چوب را صاف نگه میدارد و تکیهگاه بدنش میکند. دستش را روی چوب و چانهاش را روی آن میگذارد:
-حالا که چی؟ یه لبخند چ...مثقالی میزنی، یعنی بردن من همچین کار شاقی هم نیست؟
علی نگاهش را به اطراف میدهد. دراصل در زیر نور فلورسنتی که فضا را روشن کرده، بهدنبال حافظ میگردد. همزمان جواب او را هم میدهد:
-نه، واقعاً کار سختیه. خوشحالیمو نشون نمیدم، ریا نشه
البرز با سینی درون دستش به میز نزدیک میشود و اجازهٔ گفتن جملهٔ بعدی را از دارا میگیرد:
-علی، کشتی یا کشته شدی؟
علی نگاهی به سینی درون دست او میاندازد. لیوانهای پرشده، اتفاقهای تازهای نیست. آخرشب حالوروز همهشان مشخص است. با سر به سینی اشاره میکند:
-فعلاً که انگار قراره تو خودتو خفه کنی و بکشی.
البرز سینی را نزدیک دارا نگه میدارد و منتظر میشود تا او یکی از لیوانها را بردارد:
-نه بابا، بهنام منه، بهکام بقیه. بیا برو ببین خانداییت امشب چندتا لیوان بالا رفته. علی، از الان دارم میگم، من امشب حساب نمیکنم.
علی دست از تلاش برمیدارد. حافظ را بین جمعیت داخل سالن بیلیارد پیدا نمیکند. با ابروهایی که در نتیجهٔ شنیدن حرفهای البرز درهم شده، چوب را روی میز رها میکند و کوتاه میپرسد:
-کجاست؟
مشخص است که فاعل جملهاش حافظ است. البرز لیوان را نزدیک لبش ثابت نگه میدارد و با سر به یکی از اتاقها اشاره میکند:
-پیش بچههایی که پای بیستویکاند.
علی از میز فاصله میگیرد، درحالیکه مخاطبش دارا است:
-دارا، البرز جای من بازی میکنه تا بفهمه بردن تو چه کار شاقیه.
حافظ را داخل اتاق پیدا میکند، اما نه سر میز بازی. روی یکی از صندلیهای گوشهٔ اتاق که با فاصله از میز بازی قرار گرفتهاند. حافظ سرش را از پشت به لبهٔ بالایی صندلی تکیه داده و نگاهش روی ورقریختن بچههای دور میز است. چشمان سرخش نشان میدهد که البرز غلو نکرده است. علی روی صندلی کنار او مینشیند. حافظ به آمدن او واکنشی نشان نمیدهد. علی رد عرق را از روی شقیقهٔ حافظ تماشا میکند و بعد عادی میگوید:
-کاه از خودت نبود، کاهدون که اختصاصی خودته.