حالا مدتیست که از کارورزی در بیمارستان روانپزشکی امینآباد میگذرد و من همچنان دارم داستانها و روایتها را مزهمزه میکنم.
و بیاختیار به آدمها و قصههایشان فکر میکنم و گاهی چشمهای خستهشان را به یاد میآورم که برای یک لحظه از زندگی ذوق میکرد. به رازهای پنهان در سینههایشان، که قرار است برای من هم گفتنشان راز بماند، فکر میکنم و تصمیم میگیرم خیلی از روایتها را دیگر هیچوقت به زبان نیاورم. به رنگها و لبخندهای روی صورتهایشان فکر میکنم و واقعیت را پس میزنم تا آنچه را که آنها میگفتند از دیدگاه خودشان درک کنم.
باید بگویم هیچ چیز غیرقابل باوری برایم وجود نداشت، جز آنکه روان آدمی میتواند افسار آدم را بگیرد و پادشاهی کند، یا آنکه شبیه به اسب افسار گسیخته به بیراهه برود، این هم بستگی دارد به اینکه شانس کدام روی سکه باشد تا روان آدمی را در معرکه گیر بیاورد. به راستی اگر آدمی نتواند طعم تلخ و گس واقعیت را تحمل کند، دیگر چه چیزی جز توهم را میتوان در آغوش کشید؟ بارها به آرزوهایی که در کهریزک نوشته شده بود فکر کردم، یکی از آنها خیلی ساده بود: «دلش پیتزا میخواهد، دیگری زن میخواست و یکی دیگر فقط یک دست لباس آمریکایی.»
به تصویر زنی فکر میکنم که میخواست برود بیرون بچههایش را ببیند اما در واقعیت بچهای وجود نداشت که منتظرش باشد. من هربار بین پارادوکسی از واقعیت و آرزوها گیر میکردم و بیشتر متوجه میشدم آرزو همان واقعیتیست که عمیقا دلمان میخواهد زندگیاش کنیم. حالا میخواهد یک لحظه خوردن پیتزا باشد یا داشتن یک زن، یا شبیه بچگی، رفتن به اردو با بغلدستیمان باشد. آدمهای آنجا به امید همین لحظهها چشمهایشان را باز میکردند قرصهایشان را به نوبت میخوردند، سهم سیگار ظهرشان را میگرفتند و تا عصر که اثر داروها از بین نرفته بود مشغول بافتن رویاها و باورهایشان بودند. البته همیشه این باورها و رویاها ساده و شیرین نبودند، گاهی رویاهای شیرین آدمی که میتواند در یک پیتزا یا یک زن خلاصه شود، باری از ناامنیِ واقعیت و نارضایتی آدمیزاد از وضعیت موجود را به دوش میکشد؛ که بیانش فقط زخم گذشته را ملتهبتر و متورمتر میکند. بین دیوارهای آجری رنگ بیمارستان امینآباد یک قانون نانوشته وجود داشت که همیشه به چشم میخورد: “هیچچیز در این دنیا نمیتواند ذات خودش را خالص نگه دارد، به خصوص واقعیت.”
#مهشاد_رمضانی
@Achcaanteam