#قلبم_برای_تو
#پارت1
پا برهنه رو به روی آیفون کهنه و رنگ و رو رفته ی آپارتمان کوچک و جمع و جورش ایستاده بود ، صدای زنگِ بلبلی روی
اعصاب را که هر روز صبح به خودش قول می داد از اکبر آقا ، الکتریکی محلشان ، بخواهد با یک زنگ معمولی عوضش کند و
شب که خسته از اتوبوس پایین می پرید و پاهایش را به زور روی آسفالت میکشید و آرزو می کرد کاش خانه اش کمی
نزدیکتر به سر خیابان بود ، تنها چیزی که به ذهنش نمی رسید ، همان زنگِ بلبلی اعصاب خورد کن بود ! همان نوستالژی پارچ
بلبلی شان که زمانی که سن و سال کمتری داشت بازارش داغ بود و در هر خانه یکی پیدا می شد ! هرچند اینجا تنها جایی بود
که صدای زنگ آیفونش هم چهچه ی بلبل بد صدایی بود ! تیز وگوش خراش . انگار کسی که قبل از او در این خانه زندگی می
کرد به پرندگان علاقه داشت ، این را از روی قفس های سفید و طلایی جا مانده در بالکن فهمیده بود ، قفس هایی که درونش
به جای زندانی کردن پرنده ها گلدان های لاله عباسی خانه ی قدیمیشان را آویزان کرده بود و در خاکش پروانه های رنگی
پلاستیکی جای داده بود ! نه اینکه پرنده ها را دوست داشته باشد و بخواهد رها و آزادانه پرواز کنند ، در حقیقت دوستشان
نداشت ... یک موجود کوچکِ ظریف وآسیب پذیر ...
صدای برهم خوردن پنجره به قاب فلزی که باد کمی تند پاییزی به هم می کوبیدشان حواسش را دوباره جمع کرد و به پرده ی
اسیر شده چشم دوخت و دوباره صدای زنگ !
انگار امروز زمین و زمان با او سر ناسازگاری داشت ، صبح زود که با بی خوابی شب قبل به سر کار رفته بود و تا عصر مشغول
حساب وکتاب مرجوعی ها ، در آخر بعد از این همه مدت تلاشِ از جان و دلش به خاطر یک اشتباه سهوی داد و فریاد های
میرزایی را شنیده بود و با چشم گریان از پشت میز بلند شده بود وخودش را لا به لای کتاب ها پنهان کرده بود تا خود میرزایی
آمد و از دلش درآورد ، ولی روزی که گند خورده بود با نرسیدن به موقع به اتوبوس افتضاح تر شد وحالا که می خواست کمی
روی مبل دراز بکشد و خستگی هایش را غورت بدهد این صدای زنگ یکنواخت ...
اگر کسی که پشت در بود تنها دو ثانیه دیگر دستش را فشار می داد بعید نبود که گوشی را بر دارد و هر چه در دهانش هست
بارش کند ، فکر کرد شاید همان پسر بچه ی تخس آپارتمان روبه روییشان است که هر بار آن توپ پاره پاره ی سرخ و آبی اش را درون پارکینگشان می اندازد و یک بار هم گلدان های مریم خانم را شکست ، یا حتی آقای مجدی که همیشه کلیدش را
جا می گذارد !
دستش را روی گوشی آیفون گذاشت و قبل از این که بر دارد زیر لب گفت " ده تا زنگ ، همیشه طبقه چهار"
با تندی مشهودی آیفون را زیرگوشش گذاشت
_ کیه؟
_ حنا سهرابی ؟ پیک هستم .
گوشی را در دستش جا به جا کرد و با تغییر مشهودی که در تن صدایش واضح بود گفت :
- پیک ؟ برای من ؟ ... از کجا ؟
- شما خانم سهرابی هستی ؟
- شما از طرف کی اومدین ؟
صدای نفس عمیقی که در خش خش آیفون پیچید را شنید
- نوشته برای حنا از طرف یک عاشق !
نفسش حبس شد ، فکر کرد که شش هایش از کار افتاده اند ، صدای پیک دوباره به خودش آورد
- در رو باز می کنید خانم ؟!
این بار صدای مرد پشت آیفون تند بود .
بدون آنکه چیزی بگوید دستش را روی دکمه فشار داد و همان جا به دیوار کنار آیفون تکیه زد ، هیجان تمام قلبش را فشار می
داد و افتادن چیزی در دلش را حس کرده بود ، یک بسته از یک عاشق برای او؟ حتی تصورش را هم دور از ذهن می دانست !
اما اسمش ... ، پس نباید اشتباهی در کار باشد اما ... مایوس موهایش را پشت گوش هایش داد ، هرچند بیشتر از سن و
سالش می فهمید و تجربه داشت ، از همان هایی که از بچگی بزرگ می شوند ، اما این هیجان های دوست داشتنی و دور از
دسترس ، همین دخترانگی های شیرین و مناسب با جوانی اش که هرگز تجربه نکرده بود ، که هرگز نخواسته بود تجربه کند و
راه را به همه چیز وهمه کس بسته بود ... حالا آن طور غافلگیرانه در خانه اش را زده بود ! فکر کرد شاید یک شوخی لوس و بی
معنی باشد ، شاید یکی از همین جوانک های تازه به بلوغ رسیده خیابانشان باشد ، شاید پسر اکبر آقا باشد که گهگاهی به او
نخ می داده و حالا یکی از این جلف بازی های تازه را درآورده و یا حتی یکی از همسایه ها این بار رویش نشده بگوید در را
برایش باز کند وخواسته شوخی مسخره ای هم راه بیاندازد ، هندی بازی اش گرفته ! قطعا همین بود . عاشق و حنا ؟ خنده دار
بود !
@Vagheiyat_donya🌍
#پارت1
پا برهنه رو به روی آیفون کهنه و رنگ و رو رفته ی آپارتمان کوچک و جمع و جورش ایستاده بود ، صدای زنگِ بلبلی روی
اعصاب را که هر روز صبح به خودش قول می داد از اکبر آقا ، الکتریکی محلشان ، بخواهد با یک زنگ معمولی عوضش کند و
شب که خسته از اتوبوس پایین می پرید و پاهایش را به زور روی آسفالت میکشید و آرزو می کرد کاش خانه اش کمی
نزدیکتر به سر خیابان بود ، تنها چیزی که به ذهنش نمی رسید ، همان زنگِ بلبلی اعصاب خورد کن بود ! همان نوستالژی پارچ
بلبلی شان که زمانی که سن و سال کمتری داشت بازارش داغ بود و در هر خانه یکی پیدا می شد ! هرچند اینجا تنها جایی بود
که صدای زنگ آیفونش هم چهچه ی بلبل بد صدایی بود ! تیز وگوش خراش . انگار کسی که قبل از او در این خانه زندگی می
کرد به پرندگان علاقه داشت ، این را از روی قفس های سفید و طلایی جا مانده در بالکن فهمیده بود ، قفس هایی که درونش
به جای زندانی کردن پرنده ها گلدان های لاله عباسی خانه ی قدیمیشان را آویزان کرده بود و در خاکش پروانه های رنگی
پلاستیکی جای داده بود ! نه اینکه پرنده ها را دوست داشته باشد و بخواهد رها و آزادانه پرواز کنند ، در حقیقت دوستشان
نداشت ... یک موجود کوچکِ ظریف وآسیب پذیر ...
صدای برهم خوردن پنجره به قاب فلزی که باد کمی تند پاییزی به هم می کوبیدشان حواسش را دوباره جمع کرد و به پرده ی
اسیر شده چشم دوخت و دوباره صدای زنگ !
انگار امروز زمین و زمان با او سر ناسازگاری داشت ، صبح زود که با بی خوابی شب قبل به سر کار رفته بود و تا عصر مشغول
حساب وکتاب مرجوعی ها ، در آخر بعد از این همه مدت تلاشِ از جان و دلش به خاطر یک اشتباه سهوی داد و فریاد های
میرزایی را شنیده بود و با چشم گریان از پشت میز بلند شده بود وخودش را لا به لای کتاب ها پنهان کرده بود تا خود میرزایی
آمد و از دلش درآورد ، ولی روزی که گند خورده بود با نرسیدن به موقع به اتوبوس افتضاح تر شد وحالا که می خواست کمی
روی مبل دراز بکشد و خستگی هایش را غورت بدهد این صدای زنگ یکنواخت ...
اگر کسی که پشت در بود تنها دو ثانیه دیگر دستش را فشار می داد بعید نبود که گوشی را بر دارد و هر چه در دهانش هست
بارش کند ، فکر کرد شاید همان پسر بچه ی تخس آپارتمان روبه روییشان است که هر بار آن توپ پاره پاره ی سرخ و آبی اش را درون پارکینگشان می اندازد و یک بار هم گلدان های مریم خانم را شکست ، یا حتی آقای مجدی که همیشه کلیدش را
جا می گذارد !
دستش را روی گوشی آیفون گذاشت و قبل از این که بر دارد زیر لب گفت " ده تا زنگ ، همیشه طبقه چهار"
با تندی مشهودی آیفون را زیرگوشش گذاشت
_ کیه؟
_ حنا سهرابی ؟ پیک هستم .
گوشی را در دستش جا به جا کرد و با تغییر مشهودی که در تن صدایش واضح بود گفت :
- پیک ؟ برای من ؟ ... از کجا ؟
- شما خانم سهرابی هستی ؟
- شما از طرف کی اومدین ؟
صدای نفس عمیقی که در خش خش آیفون پیچید را شنید
- نوشته برای حنا از طرف یک عاشق !
نفسش حبس شد ، فکر کرد که شش هایش از کار افتاده اند ، صدای پیک دوباره به خودش آورد
- در رو باز می کنید خانم ؟!
این بار صدای مرد پشت آیفون تند بود .
بدون آنکه چیزی بگوید دستش را روی دکمه فشار داد و همان جا به دیوار کنار آیفون تکیه زد ، هیجان تمام قلبش را فشار می
داد و افتادن چیزی در دلش را حس کرده بود ، یک بسته از یک عاشق برای او؟ حتی تصورش را هم دور از ذهن می دانست !
اما اسمش ... ، پس نباید اشتباهی در کار باشد اما ... مایوس موهایش را پشت گوش هایش داد ، هرچند بیشتر از سن و
سالش می فهمید و تجربه داشت ، از همان هایی که از بچگی بزرگ می شوند ، اما این هیجان های دوست داشتنی و دور از
دسترس ، همین دخترانگی های شیرین و مناسب با جوانی اش که هرگز تجربه نکرده بود ، که هرگز نخواسته بود تجربه کند و
راه را به همه چیز وهمه کس بسته بود ... حالا آن طور غافلگیرانه در خانه اش را زده بود ! فکر کرد شاید یک شوخی لوس و بی
معنی باشد ، شاید یکی از همین جوانک های تازه به بلوغ رسیده خیابانشان باشد ، شاید پسر اکبر آقا باشد که گهگاهی به او
نخ می داده و حالا یکی از این جلف بازی های تازه را درآورده و یا حتی یکی از همسایه ها این بار رویش نشده بگوید در را
برایش باز کند وخواسته شوخی مسخره ای هم راه بیاندازد ، هندی بازی اش گرفته ! قطعا همین بود . عاشق و حنا ؟ خنده دار
بود !
@Vagheiyat_donya🌍