Репост из: خـُوبـَم باشهـ:)
🍁🍁🍁
┄•●❥ @Del_neveshteh06
#خان_زاده
#پارت7
با قدم های سست جلو رفتم. خاتون برامون جا پهن کرده بود و روی ملافه ی سفید رو با گل برگ پر کرده بود.
کنج دیوار روی تشک نشستم و توی خودم جمع شدم.
حتی تصور اینکه دستش به من بخوره هم ترسناک بود. نه اینکه خان زاده زشت و پیر باشه نه... اتفاقا خوش قد و بالاترین مردی بود که توی زندگیم دیدم. از همین قد و قامت بلند و اخمای در همش بود که می ترسیدم.
بعد از کلی مکث با فاصله ازم کنج تشک نشست و با صدای گرفته ای گفت
_بهت گفته بودم که حاضر نیستم مادر بچم یه دختر روستایی باشه. اگه اینجام واسه خاطر حرف بابام و ارثی که اگه تو رو نمی گرفتم ازش محروم می شدمه..
می دونم زور تو هم به بقیه نرسید و الان اینجایی....نترس...دارم می بینم زیر چادر می لرزی.
نمی لرزیدم بلکه اشک می ریختم. اون طور که توی قصه ها شنیده بودم اون الان باید چادرم رو کنار میزد و با دیدن عروسش نفسش بند میومد اما توی دور ترین نقطه از من نشسته بود.
ادامه داد
_من تهران درس خوندم.. اونجا بزرگ شدم... از دختری که ابروهاش پر تر از منه و هیچ جذابیت زنانگی نداره خوشم نمیاد. دخترای امروزی و مدرن و دوست دارم... اینا رو میگم که بدونی چه قدر از ایده آل های من فاصله داری.
┄•●❥ @Del_neveshteh06
حس حقارت رو توی بند بند وجودم حس میکردم. حس می کردم اون قدر کمم که لیاقت هیچ کس و ندارم.
_حالا که توی این مخمصه افتادیم مجبوریم با هم راه بیاییم..
منظورش و نفهمیدم به جاش حضورش و کنارم حس کردم.
هر لحظه منتظر بر کنار شدن چادرم بودم.. روبه روم نشست.
نفسم بند اومد و مثل گنجشک تمام تنم می لرزید.
دستام و محکم روی شرمگاهم گذاشته بودم.
دستاش پیش اومد و دستام و کنار زد. آروم پچ زد
_می دونم شب زفاف برای دخترا اونم دختری مثل تو چه قدر ممکنه سخت باشه اما نگران نباش.
دستش از زیر پیراهنم روی کمری شلوارم نشست.
اشکم جاری شد و لبم و گاز گرفتم. هنوز حاضر نبود صورتم و نگاه کنه.
دستاش یواش یواش همراه شلوار من پایین اومد.
🍁🍁
┄•●❥ @Del_neveshteh06
┄•●❥ @Del_neveshteh06
#خان_زاده
#پارت7
با قدم های سست جلو رفتم. خاتون برامون جا پهن کرده بود و روی ملافه ی سفید رو با گل برگ پر کرده بود.
کنج دیوار روی تشک نشستم و توی خودم جمع شدم.
حتی تصور اینکه دستش به من بخوره هم ترسناک بود. نه اینکه خان زاده زشت و پیر باشه نه... اتفاقا خوش قد و بالاترین مردی بود که توی زندگیم دیدم. از همین قد و قامت بلند و اخمای در همش بود که می ترسیدم.
بعد از کلی مکث با فاصله ازم کنج تشک نشست و با صدای گرفته ای گفت
_بهت گفته بودم که حاضر نیستم مادر بچم یه دختر روستایی باشه. اگه اینجام واسه خاطر حرف بابام و ارثی که اگه تو رو نمی گرفتم ازش محروم می شدمه..
می دونم زور تو هم به بقیه نرسید و الان اینجایی....نترس...دارم می بینم زیر چادر می لرزی.
نمی لرزیدم بلکه اشک می ریختم. اون طور که توی قصه ها شنیده بودم اون الان باید چادرم رو کنار میزد و با دیدن عروسش نفسش بند میومد اما توی دور ترین نقطه از من نشسته بود.
ادامه داد
_من تهران درس خوندم.. اونجا بزرگ شدم... از دختری که ابروهاش پر تر از منه و هیچ جذابیت زنانگی نداره خوشم نمیاد. دخترای امروزی و مدرن و دوست دارم... اینا رو میگم که بدونی چه قدر از ایده آل های من فاصله داری.
┄•●❥ @Del_neveshteh06
حس حقارت رو توی بند بند وجودم حس میکردم. حس می کردم اون قدر کمم که لیاقت هیچ کس و ندارم.
_حالا که توی این مخمصه افتادیم مجبوریم با هم راه بیاییم..
منظورش و نفهمیدم به جاش حضورش و کنارم حس کردم.
هر لحظه منتظر بر کنار شدن چادرم بودم.. روبه روم نشست.
نفسم بند اومد و مثل گنجشک تمام تنم می لرزید.
دستام و محکم روی شرمگاهم گذاشته بودم.
دستاش پیش اومد و دستام و کنار زد. آروم پچ زد
_می دونم شب زفاف برای دخترا اونم دختری مثل تو چه قدر ممکنه سخت باشه اما نگران نباش.
دستش از زیر پیراهنم روی کمری شلوارم نشست.
اشکم جاری شد و لبم و گاز گرفتم. هنوز حاضر نبود صورتم و نگاه کنه.
دستاش یواش یواش همراه شلوار من پایین اومد.
🍁🍁
┄•●❥ @Del_neveshteh06