تو را من خواب میبينم
و تو چون گياهی كه در تاريكی قلمه میزند
خوابام را كامل میكنی
و صبح وقتی دوباره طلوع میكنی
فردِ ديگری خواهی بود
اما هنوز چيزی از شب در تو باقی مانده است،
از آن بود و نبود جایی كه
ما خويش را يافتهايم...
و تو چون گياهی كه در تاريكی قلمه میزند
خوابام را كامل میكنی
و صبح وقتی دوباره طلوع میكنی
فردِ ديگری خواهی بود
اما هنوز چيزی از شب در تو باقی مانده است،
از آن بود و نبود جایی كه
ما خويش را يافتهايم...