”حتی یه داستان از این بامزهترم دارم. یعنی تعریفش کنم؟ یبار وقتی با داییم تمرین رانندگی میکردم از آنسان تا خوابگاه رفتیم و فقط میخواستم یه احوال بگیرم و برگردم ولی بومگیو ازم خواست بمونم و کل روز خواهش و التماس کرد که نرم. منم گفتم نمیتونم چون داییم منتظره ولی هی خواهش میکرد بمونم، گفت روز استراحتشه و کاری واسه انجام دادن نداره و نمیشه داییم بدون من برگرده؟ واسه همین به داییم گفتم اگه اوکیه بدون من بره و اون روز پیش بومگیو موندم.“