اساسا انتخاب نوعی لایف استایل یا تمایل جنسی برای خود ، ولو اینکه به سلطه گری و سلطه پذیری منجر شود ،خود ریشه در حق مالکیت فرد بر جسم اش و آزادی فردی او دارد و از این نظر نمیتوان مانعی برای آن قائل شد چون هیچ فردی نمیتواند به اختیار خود آزادی خود را سلب کند ، زیراکه فعل و کنش وقتی با اختیار فرد صورت گیرد ،خود بیانگر حق آزادی و تصمیم گیری وی برای زندگی اش است و این موضوع زمانی میتواند به نقض حق مالکیت آن انسان منجر شود که به اجبار افراد دیگری به بندگی و بردگی کشیده شده باشد نه به اختیار خود.
و قطعا نگرش و رای اول درست است
اما هدف از به رای گذاشتن این موضوع، نخست به چالش کشیدن سطح درک عمومی از حقوق مالکیت و آزادی است و دوم سخن گفتن درباره نوعی کژفهمی از آزادی که ریشه در فلسفهٔ روسو دارد
روسو در قرار داد اجتماعی می گوید : که مردم مجبور اند که آزاد باشند و هیچ فردی ، ولو به انتخاب خود ، نمیتواند آزادی خود را نقض کند یا جان خود را بستاند زیرا این فعل خود ضد آزادی است و به این نوع نگرش به آزادی ،نگرش ذاتی می گویند که آیزایا برلین در کتاب آزادی و خیانت به آزادی، بسیار به نقد این موضوع میپردازد و آن را ناشی از جایگزین کردن آزادی مثبت با آزادی منفی میداند
او دربخشی از این کتاب چنین میگوید:
روسو به عنوان پدر معنوی هواداران عدالت اجتماعی می گوید: تنها جامعه عدالت پرور ،جامعه ای است که فرد در آن خود فرمانی فردی را به خود فرمانی جمعی تبدیل کند و اطاعات از مراجع حکومتی را مساوی اطاعت از خویشتن قرار دهد ، فیشته که بعد ها به ناسیونالیستی جنون زده و نیای فاشیسمو نازیسم تبدیل شد معتقد است فرد فقط با ترک اعتقاد های فردی و غوطه ور شدن در گروهی بزرگتر به آزادی می رسد
مشخص است هم آزادی منفی وهم آزادی مثبت ارزش هایی راستین و نه متضاد هستند اما آنچه ما به آن اعتراض داریم استفاده از آزادی مثبت به شیوه های متعدد برای سلب و ترک آزادی منفی است
و در صفحاتی دیگر می گوید:
جامعه حق دارد انسانها را مجبورکند که آزاد باشند، مجبور کردن کسی به اینکه آزاد باشد به معنای مجبور کردن اوست به اینکه به شیوۀ عقلانی عمل کند کسی آزاد است که آنچه را خواهان آن است به دست آورد؛ و آنچه او براستی میخواهد هدفی عقلانی است اگر خواهان هدف عقلانی ،نباشد براستی چیزی نمیخواهد است نه اگر هدفی عقلانی ،نخواهد آنچه میخواهد آزادی دروغین آزادی راستین من او را مجبور به کارهایی میکنم که به خوشی و خوشبختی او بینجامد. اگر او پی ببرد که خویشتن راستین او چیست از من سپاسگزار خواهد شد
این چکیده آن نظریه مشهور است دایر بر اینکه در سالهای پس از روسو هیچ دیکتاتوری در غرب نبوده که این پارادکس وحشتناک را در توجیه رفتار و کردار خویش به کار نبرده باشد. ژاکوبنها ،روبسپیر ،هیتلر ،موسولینی،کمونیست هاو.... همه از همین استدلال استفاده کرده اند گفته اند انسانها براستی نمی دانند چه میخواهند؛
و قطعا نگرش و رای اول درست است
اما هدف از به رای گذاشتن این موضوع، نخست به چالش کشیدن سطح درک عمومی از حقوق مالکیت و آزادی است و دوم سخن گفتن درباره نوعی کژفهمی از آزادی که ریشه در فلسفهٔ روسو دارد
روسو در قرار داد اجتماعی می گوید : که مردم مجبور اند که آزاد باشند و هیچ فردی ، ولو به انتخاب خود ، نمیتواند آزادی خود را نقض کند یا جان خود را بستاند زیرا این فعل خود ضد آزادی است و به این نوع نگرش به آزادی ،نگرش ذاتی می گویند که آیزایا برلین در کتاب آزادی و خیانت به آزادی، بسیار به نقد این موضوع میپردازد و آن را ناشی از جایگزین کردن آزادی مثبت با آزادی منفی میداند
او دربخشی از این کتاب چنین میگوید:
روسو به عنوان پدر معنوی هواداران عدالت اجتماعی می گوید: تنها جامعه عدالت پرور ،جامعه ای است که فرد در آن خود فرمانی فردی را به خود فرمانی جمعی تبدیل کند و اطاعات از مراجع حکومتی را مساوی اطاعت از خویشتن قرار دهد ، فیشته که بعد ها به ناسیونالیستی جنون زده و نیای فاشیسمو نازیسم تبدیل شد معتقد است فرد فقط با ترک اعتقاد های فردی و غوطه ور شدن در گروهی بزرگتر به آزادی می رسد
مشخص است هم آزادی منفی وهم آزادی مثبت ارزش هایی راستین و نه متضاد هستند اما آنچه ما به آن اعتراض داریم استفاده از آزادی مثبت به شیوه های متعدد برای سلب و ترک آزادی منفی است
و در صفحاتی دیگر می گوید:
جامعه حق دارد انسانها را مجبورکند که آزاد باشند، مجبور کردن کسی به اینکه آزاد باشد به معنای مجبور کردن اوست به اینکه به شیوۀ عقلانی عمل کند کسی آزاد است که آنچه را خواهان آن است به دست آورد؛ و آنچه او براستی میخواهد هدفی عقلانی است اگر خواهان هدف عقلانی ،نباشد براستی چیزی نمیخواهد است نه اگر هدفی عقلانی ،نخواهد آنچه میخواهد آزادی دروغین آزادی راستین من او را مجبور به کارهایی میکنم که به خوشی و خوشبختی او بینجامد. اگر او پی ببرد که خویشتن راستین او چیست از من سپاسگزار خواهد شد
این چکیده آن نظریه مشهور است دایر بر اینکه در سالهای پس از روسو هیچ دیکتاتوری در غرب نبوده که این پارادکس وحشتناک را در توجیه رفتار و کردار خویش به کار نبرده باشد. ژاکوبنها ،روبسپیر ،هیتلر ،موسولینی،کمونیست هاو.... همه از همین استدلال استفاده کرده اند گفته اند انسانها براستی نمی دانند چه میخواهند؛