رفقا رویدادهای زندگی مدام درحال تغییرن و مارو به چالش میکشن... وقتی ریزبینانه تر دقت می کنیم متوجه میشیم که احساسات درونی ما مدام و به مقدار زیاد به شرایط بیرونیمون بستگی داره... زمانی که کارها خوب پیش میره شادیم ولی از اونجایی که همه چی موقتیه و شرایط ما همواره در حال تغییره، کم پیش میاد که شادی ما برای مدت طولانی ادامه پیدا کنه... وقتی که عاشق میشیم... حال و هوای اولیه و شیرین رابطه ۶ ماه بیشتر ادامه پیدا نمی کنه تا وقتی که پی ببریم پارتنرمون هم یک انسانه و گاهی دچار خطا میشه... همه چیز تغییر می کنه و شادی ماهم کمرنگ و کمرنگ تر میشه...
این موضوع تا زمانی ادامه پیدا می کنه که ما از تعبیر هر موضوعی به خوب یا بد دست برداریم و یاد بگیریم چطور چیزهایی رو که نمیتونیم کنترل کنیم یا تغییر بدیم راحت تر بپذیریم...
یه داستان بسیار زیبا راجب این موضوع وجود داره:
روزی روزگاری اسب یه کشاورز فرار می کنه... خبر که پخش میشه، همسایه ها میان به دیدنش و با تمام وجود ابراز همدردی می کنن و میگن "عجب بدشانسی ای"... کشاورز در جواب میگه "خیره"... صبح روز بعد اسبش با سه تا اسب وحشی دیگه برمیگرده... همسایه هاش فریاد میزنن "عجب شانسی"... پیرمرد کشاورز همچنان جواب میده "خیره" ... فردای اون روز پسر کشاورز تلاش می کنه تا سوار یکی از اون اسب های وحشی بشه اما از روی اسب پرت میشه و پاش میشکنه، طوری که دیگه تمام عمرش لنگ میزنه... همسایه ها دوباره ناله سر میدن که "چه سرنوشت وحشتناکی"... اما بازهم پیرمرد جواب میده "خیره"... یه روز صبح ارتش برای انتخاب جوونای توانا و بردن اونا به جنگ به دهکده میان... وقتی میبینن پسر کشاورز میلنگه، اونو با خودشون نمیبرن... همسایه ها برای این اتفاق دوباره به پیرمرد شادباش میگن و فریاد میزنن "عجب شانسی"... کشاورز بازهم میگه "خیره"...
- نکته ی این داستان اینه که علی رغم اون چیزی که به نظر میاد، هیچ چیز مانا نیست... فهمیدن اینکه کدوم یکی از تجربیات ما قراره به شکست و کدوم قراره به موفقیت منجر بشن کار ساده ای نیست چون که همه چیز پیوسته درحال تغییره... درحالی که فرصتی رو از دست میدیم، شانس و فرصتی دیگه سراغمون میاد و ناامیدی جاشو به برق خوشبختی میده... پس چه اتفاقی میوفته اگه ماهم مث کشاورز یاد بگیریم به رخدادهای دورمون بدون واکنش نگاه کنیم... اینطوری دیگه احساساتمون مدام تحت تاثیر فراز و فرودهای زندگی قرار نمیگیره...
بترکونید
@SquareHood
این موضوع تا زمانی ادامه پیدا می کنه که ما از تعبیر هر موضوعی به خوب یا بد دست برداریم و یاد بگیریم چطور چیزهایی رو که نمیتونیم کنترل کنیم یا تغییر بدیم راحت تر بپذیریم...
یه داستان بسیار زیبا راجب این موضوع وجود داره:
روزی روزگاری اسب یه کشاورز فرار می کنه... خبر که پخش میشه، همسایه ها میان به دیدنش و با تمام وجود ابراز همدردی می کنن و میگن "عجب بدشانسی ای"... کشاورز در جواب میگه "خیره"... صبح روز بعد اسبش با سه تا اسب وحشی دیگه برمیگرده... همسایه هاش فریاد میزنن "عجب شانسی"... پیرمرد کشاورز همچنان جواب میده "خیره" ... فردای اون روز پسر کشاورز تلاش می کنه تا سوار یکی از اون اسب های وحشی بشه اما از روی اسب پرت میشه و پاش میشکنه، طوری که دیگه تمام عمرش لنگ میزنه... همسایه ها دوباره ناله سر میدن که "چه سرنوشت وحشتناکی"... اما بازهم پیرمرد جواب میده "خیره"... یه روز صبح ارتش برای انتخاب جوونای توانا و بردن اونا به جنگ به دهکده میان... وقتی میبینن پسر کشاورز میلنگه، اونو با خودشون نمیبرن... همسایه ها برای این اتفاق دوباره به پیرمرد شادباش میگن و فریاد میزنن "عجب شانسی"... کشاورز بازهم میگه "خیره"...
- نکته ی این داستان اینه که علی رغم اون چیزی که به نظر میاد، هیچ چیز مانا نیست... فهمیدن اینکه کدوم یکی از تجربیات ما قراره به شکست و کدوم قراره به موفقیت منجر بشن کار ساده ای نیست چون که همه چیز پیوسته درحال تغییره... درحالی که فرصتی رو از دست میدیم، شانس و فرصتی دیگه سراغمون میاد و ناامیدی جاشو به برق خوشبختی میده... پس چه اتفاقی میوفته اگه ماهم مث کشاورز یاد بگیریم به رخدادهای دورمون بدون واکنش نگاه کنیم... اینطوری دیگه احساساتمون مدام تحت تاثیر فراز و فرودهای زندگی قرار نمیگیره...
بترکونید
@SquareHood