#ژن_برتر
#پارت_486
چیزی که عیان بود آن بود که در این مملکت، افراد سالم هم به زحمت شغلی پیدا می کردند... اکثرا با داشتن پارتی هایی که اصلا نیازی به داشتن سواد کافی نداشت... برای همان بود که همیشه یک جای کار می لنگید... حالا بعید می دانست که کسی پیدا شود و به اهورا اعتماد کند... چرا که فرهنگ سازی کم بود... و کسی که صاحب کسب و کاری بود، آنقدر به توانایی افراد دارای معلولیت، واقف نبود که بخواهد کاری به دستشان بسپرد...
این نگرانی ها روز به روز پررنگ تر می شدند... و داریوش هرازگاهی پشیمان می شد از راهی که انتخاب کرده بودند... اما در نهایت به آن نتیجه می رسید که خدا هم به تمام بندگانش راه و چاه را نشان داده بود و حق انتخاب داده بود... پس چرا او که بنده ای بیش نبود، باید حق انتخاب را از دخترش می گرفت؟
فقط امیدوار بود که اگر قرار بر خوشبخت نشدن بود، خودِ سایه متوجه راهی که انتخاب کرده بود، بشود...
چند روزی از آخرین دیدار سایه و اهورا گذشته بود... سما هرازگاهی زنگ می زد اما سایه و اهورا ترجیح داده بودند به او و محمد هم چیزی از آن محرمیت نگویند... در آخرین تماسی که سما گرفته بود، گفته بود که می خواهند در هفته ی آتی تولدی بگیرند و از سایه خواسته بود در جشنش شرکت کند... سایه قبول کرده بود اما حرفی از رفتن اهورا نزده بود... می دانست که اخلاق سما و محمد طوری نبود که از حضور اهورا ناراحت شوند... طبق قراری که دیروز با اهورا گذاشته بودند، می خواستند به خرید بروند و لباسی مناسب برای جشن بخرند...
اهورا خودش را به خانه شان رساند اما دیگر بالا نرفت... توی محوطه لابی ایستاده بود که سایه رسید و با شور و هیجان سلام کرد... اهورا لبخند به لب، جواب سلامش را داد و تا به خودش بیاید، سایه خودش را توی آغوشش انداخت... اهورا دست هایش را که بلاتکلیف مانده بودند، دورش حلقه کرد و زمزمه کرد:
« زشته عزیزم... یه وقت یکی میاد می بینه... »
سایه شانه ای بالا انداخت:
« دلم تنگ شده بود... »
اهورا لبخند گرمی زد و در کسری از ثانیه حلقه دست هایش را محکم تر کرد و بعد هم کمی فاصله گرفت:
« منم دلم تنگ بود عزیزدلم... بریم زودتر... »
#پارت_486
چیزی که عیان بود آن بود که در این مملکت، افراد سالم هم به زحمت شغلی پیدا می کردند... اکثرا با داشتن پارتی هایی که اصلا نیازی به داشتن سواد کافی نداشت... برای همان بود که همیشه یک جای کار می لنگید... حالا بعید می دانست که کسی پیدا شود و به اهورا اعتماد کند... چرا که فرهنگ سازی کم بود... و کسی که صاحب کسب و کاری بود، آنقدر به توانایی افراد دارای معلولیت، واقف نبود که بخواهد کاری به دستشان بسپرد...
این نگرانی ها روز به روز پررنگ تر می شدند... و داریوش هرازگاهی پشیمان می شد از راهی که انتخاب کرده بودند... اما در نهایت به آن نتیجه می رسید که خدا هم به تمام بندگانش راه و چاه را نشان داده بود و حق انتخاب داده بود... پس چرا او که بنده ای بیش نبود، باید حق انتخاب را از دخترش می گرفت؟
فقط امیدوار بود که اگر قرار بر خوشبخت نشدن بود، خودِ سایه متوجه راهی که انتخاب کرده بود، بشود...
چند روزی از آخرین دیدار سایه و اهورا گذشته بود... سما هرازگاهی زنگ می زد اما سایه و اهورا ترجیح داده بودند به او و محمد هم چیزی از آن محرمیت نگویند... در آخرین تماسی که سما گرفته بود، گفته بود که می خواهند در هفته ی آتی تولدی بگیرند و از سایه خواسته بود در جشنش شرکت کند... سایه قبول کرده بود اما حرفی از رفتن اهورا نزده بود... می دانست که اخلاق سما و محمد طوری نبود که از حضور اهورا ناراحت شوند... طبق قراری که دیروز با اهورا گذاشته بودند، می خواستند به خرید بروند و لباسی مناسب برای جشن بخرند...
اهورا خودش را به خانه شان رساند اما دیگر بالا نرفت... توی محوطه لابی ایستاده بود که سایه رسید و با شور و هیجان سلام کرد... اهورا لبخند به لب، جواب سلامش را داد و تا به خودش بیاید، سایه خودش را توی آغوشش انداخت... اهورا دست هایش را که بلاتکلیف مانده بودند، دورش حلقه کرد و زمزمه کرد:
« زشته عزیزم... یه وقت یکی میاد می بینه... »
سایه شانه ای بالا انداخت:
« دلم تنگ شده بود... »
اهورا لبخند گرمی زد و در کسری از ثانیه حلقه دست هایش را محکم تر کرد و بعد هم کمی فاصله گرفت:
« منم دلم تنگ بود عزیزدلم... بریم زودتر... »