#ژن_برتر
#پارت_485
لبخندی گوشه لب های داریوش نشست... برخوردهای سایه روز به روز ملایم تر می شد... روز به روز بهتر می شد و دیگر آن خوی سرکش و حاضر جوابش، آرام گرفته بود...
می دانست که تمام آن ها تاثیرات اهورا بود... می دانست آنقدر احترام به بزرگتر برایش واجب بود که چند باری مقابل خودشان اسم سایه را اخطار گونه گفته بود و سایه هم به طرز عجیبی از موضعش کنار کشیده بود...
سختش بود که رضایت بدهد... سختش بود که با این مسائل کنار بیاید... با این حال نگاهش کرد و با تردید پرسید:
« مطمئنی که می خوای این کارو بکنی؟ »
ابروهای سایه بالا پریدند:
« کدوم کار؟ »
-اینکه با اهورا بری تو جمع دوستات...
سایه خنده پر حیرتی کرد و چشم هایش درشت تر از حالت عادی شد:
« خب معلومه... البته اعلام نکردیم جایی که نامزدیم... اما من اشکالی نمی بینم... از نظر شما مشکلی داره؟ »
داریوش زیر لب گفت:
« نه... »
و برای خاتمه دادن به آن بحث، با لحن قاطعی لب زد:
« خوشم نمیاد توی این جمع باشی... اما حالا که اهورا هست، خیالم راحته... »
سایه با ذوق نگاهش کرد... چشم هایش درخشید و زیر لب زمزمه کرد:
« ممنونم بابا... »
این را گفت و رفت... توی دلش چراغانی برپا بود... در آن مدت، مهر اهورا به دل داریوش و مخصوصا شادی نشسته بود... هیچ ایرادی جز نابینا بودن، نتوانسته بودند از اهورا بگیرند و تمام نگرانی هایشان در همان خلاصه می شد و وابستگی سایه، که روز به روز بیشتر می شد... روز به روز بی قرارتر بود و نمی توانست فوران احساساتش را از کسی پنهان کند...
داریوش چند باری درمورد کار با اهورا صحبت کرده بود... بار آخر بود که اهورا گفته بود از شرکتی، وقت مصاحبه گرفته بود و چند روز دیگر نتیجه اش مشخص می شد... داریوش امیدی به نتیجه گرفتن نداشت... قانون بود که درصدی از هر کسب و کاری را باید به افراد معلولِ واجد شرایط می دادند اما افرادی که به قانون عمل کنند، خیلی کم بودند...
#پارت_485
لبخندی گوشه لب های داریوش نشست... برخوردهای سایه روز به روز ملایم تر می شد... روز به روز بهتر می شد و دیگر آن خوی سرکش و حاضر جوابش، آرام گرفته بود...
می دانست که تمام آن ها تاثیرات اهورا بود... می دانست آنقدر احترام به بزرگتر برایش واجب بود که چند باری مقابل خودشان اسم سایه را اخطار گونه گفته بود و سایه هم به طرز عجیبی از موضعش کنار کشیده بود...
سختش بود که رضایت بدهد... سختش بود که با این مسائل کنار بیاید... با این حال نگاهش کرد و با تردید پرسید:
« مطمئنی که می خوای این کارو بکنی؟ »
ابروهای سایه بالا پریدند:
« کدوم کار؟ »
-اینکه با اهورا بری تو جمع دوستات...
سایه خنده پر حیرتی کرد و چشم هایش درشت تر از حالت عادی شد:
« خب معلومه... البته اعلام نکردیم جایی که نامزدیم... اما من اشکالی نمی بینم... از نظر شما مشکلی داره؟ »
داریوش زیر لب گفت:
« نه... »
و برای خاتمه دادن به آن بحث، با لحن قاطعی لب زد:
« خوشم نمیاد توی این جمع باشی... اما حالا که اهورا هست، خیالم راحته... »
سایه با ذوق نگاهش کرد... چشم هایش درخشید و زیر لب زمزمه کرد:
« ممنونم بابا... »
این را گفت و رفت... توی دلش چراغانی برپا بود... در آن مدت، مهر اهورا به دل داریوش و مخصوصا شادی نشسته بود... هیچ ایرادی جز نابینا بودن، نتوانسته بودند از اهورا بگیرند و تمام نگرانی هایشان در همان خلاصه می شد و وابستگی سایه، که روز به روز بیشتر می شد... روز به روز بی قرارتر بود و نمی توانست فوران احساساتش را از کسی پنهان کند...
داریوش چند باری درمورد کار با اهورا صحبت کرده بود... بار آخر بود که اهورا گفته بود از شرکتی، وقت مصاحبه گرفته بود و چند روز دیگر نتیجه اش مشخص می شد... داریوش امیدی به نتیجه گرفتن نداشت... قانون بود که درصدی از هر کسب و کاری را باید به افراد معلولِ واجد شرایط می دادند اما افرادی که به قانون عمل کنند، خیلی کم بودند...