#ژن_برتر
#پارت_484
بهروز سر کوچه نگه داشت و هورناز که هنوز هم پر از اضطراب و هراس بود، خواست پیاده شود که بهروز بدون نگاه کردن به چهره ی زیادی معصومش، بازویش را چنگ زد و پلک هایش را بست:
« معذرت می خوام... فقط اینجوری باهام رفتار نکن... ازم فرار نکن... »
هورناز سکوت کرد و چیزی قلبش را چنگ انداخت... دستش روی دستگیره ماند و زمزمه کرد:
« قول دروغ دادی... »
بهروز کلافه و عصبی، بازویش را بیشتر فشرد:
« قول مردونه دادم اینبار... سرم بره قولم نمیره... خوبه؟ »
هورناز انگار در آن دنیا نبود:
« زندگیشونو بهم می ریزی... بعدم ازشون پول می گیری... دزدی اطلاعات... پولش از گلومون پایین میره بنظرت؟ از گلوی خودمون پایین بره... از گلوی بچه هامونم می ره؟ »
بهروز صورتش را میان دست هایش گرفت و غرید:
« بس کن... »
آبیِ چشم های هورناز، تر شد و زمزمه کرد:
« من نه مامان و بابام... نه داداشم... هیچکدوم لقمه حروم ندادن بهم... من عادت ندارم به این چیزا بهروز... »
برگشت و نگاهش کرد... بهروز سر چرخاند و خیره ی چشم های معصومش ماند... چند لحظه ای نگاهش کرد... جان می داد برای آن چشم ها... برای تصاحبِ دختری که زیادی پاک بود... مخصوصا در آن زمانه ای که همه چیز از نظرش بد می آمد... از تصورِ نداشتنِ هورناز، دستش مشت شد و مصمم تر از همیشه، لب زد:
« پولو پس میدم بهش... می گم من نیستم... خوبه؟ راضی میشی اینجوری؟ »
لبخند محوی روی لب های هورناز را قاب گرفت و اطمینان بخش زمزمه کرد:
« خوبه... عزیزم... منم چون دوستت دارم و نمی خوام ازت جدا شم، یه فرصت دیگه میدم... اینبار روی قولت خیلی حساب میکنم... »
نگاه عمیقِ بهروز تا عمق وجودش رسوخ کرد... هورناز با یادآوری چند دقیقه پیش، تنش ضعف کرد و خجالت زده، سرش را پایین انداخت:
« من برم دیگه... دیر شد... »
**
سایه لباس پوشید و حاضر و آماده، تا مقابل درب رفت... داریوش تازه از محل کارش برگشته بود... با اخم ظریفی نگاهش کرد اما مهربانی صدایش کم نشد:
« کجا می ری بابا جان؟ »
سایه لبخندزنان نگاهش کرد... اهورا خواسته بود تا برای پدرش همه چیز را توضیح دهد... خواسته بود نهایت احترام را بگذارد و از سخت گیری هایش ناراحت نشود... کفش هایش را پا کرد و دستش روی دستگیره ماند:
« با اهورا می ریم یکم خرید کنیم... هفته دیگه تولد یکی از بهترین دوستامه... دعوتم کرده... منم می خوام با اهورا برم... »
ابروهای داریوش بالا پرید و پرتعجب گفت:
« پارتیه؟ »
سایه فورا گفت:
« نه نه... اونجوری نیست... نامزدش براش یه تولد کوچیک گرفته... دوستامونم هستن... اِم... »
سختش بود اجازه بگیرد... اما به آن سختی غلبه کرد و با فشردن پلک هایش روی هم، زمزمه کرد:
« از نظر شما... ایرادی نداره؟ »
#پارت_484
بهروز سر کوچه نگه داشت و هورناز که هنوز هم پر از اضطراب و هراس بود، خواست پیاده شود که بهروز بدون نگاه کردن به چهره ی زیادی معصومش، بازویش را چنگ زد و پلک هایش را بست:
« معذرت می خوام... فقط اینجوری باهام رفتار نکن... ازم فرار نکن... »
هورناز سکوت کرد و چیزی قلبش را چنگ انداخت... دستش روی دستگیره ماند و زمزمه کرد:
« قول دروغ دادی... »
بهروز کلافه و عصبی، بازویش را بیشتر فشرد:
« قول مردونه دادم اینبار... سرم بره قولم نمیره... خوبه؟ »
هورناز انگار در آن دنیا نبود:
« زندگیشونو بهم می ریزی... بعدم ازشون پول می گیری... دزدی اطلاعات... پولش از گلومون پایین میره بنظرت؟ از گلوی خودمون پایین بره... از گلوی بچه هامونم می ره؟ »
بهروز صورتش را میان دست هایش گرفت و غرید:
« بس کن... »
آبیِ چشم های هورناز، تر شد و زمزمه کرد:
« من نه مامان و بابام... نه داداشم... هیچکدوم لقمه حروم ندادن بهم... من عادت ندارم به این چیزا بهروز... »
برگشت و نگاهش کرد... بهروز سر چرخاند و خیره ی چشم های معصومش ماند... چند لحظه ای نگاهش کرد... جان می داد برای آن چشم ها... برای تصاحبِ دختری که زیادی پاک بود... مخصوصا در آن زمانه ای که همه چیز از نظرش بد می آمد... از تصورِ نداشتنِ هورناز، دستش مشت شد و مصمم تر از همیشه، لب زد:
« پولو پس میدم بهش... می گم من نیستم... خوبه؟ راضی میشی اینجوری؟ »
لبخند محوی روی لب های هورناز را قاب گرفت و اطمینان بخش زمزمه کرد:
« خوبه... عزیزم... منم چون دوستت دارم و نمی خوام ازت جدا شم، یه فرصت دیگه میدم... اینبار روی قولت خیلی حساب میکنم... »
نگاه عمیقِ بهروز تا عمق وجودش رسوخ کرد... هورناز با یادآوری چند دقیقه پیش، تنش ضعف کرد و خجالت زده، سرش را پایین انداخت:
« من برم دیگه... دیر شد... »
**
سایه لباس پوشید و حاضر و آماده، تا مقابل درب رفت... داریوش تازه از محل کارش برگشته بود... با اخم ظریفی نگاهش کرد اما مهربانی صدایش کم نشد:
« کجا می ری بابا جان؟ »
سایه لبخندزنان نگاهش کرد... اهورا خواسته بود تا برای پدرش همه چیز را توضیح دهد... خواسته بود نهایت احترام را بگذارد و از سخت گیری هایش ناراحت نشود... کفش هایش را پا کرد و دستش روی دستگیره ماند:
« با اهورا می ریم یکم خرید کنیم... هفته دیگه تولد یکی از بهترین دوستامه... دعوتم کرده... منم می خوام با اهورا برم... »
ابروهای داریوش بالا پرید و پرتعجب گفت:
« پارتیه؟ »
سایه فورا گفت:
« نه نه... اونجوری نیست... نامزدش براش یه تولد کوچیک گرفته... دوستامونم هستن... اِم... »
سختش بود اجازه بگیرد... اما به آن سختی غلبه کرد و با فشردن پلک هایش روی هم، زمزمه کرد:
« از نظر شما... ایرادی نداره؟ »