#درد_من_گفتنی_نبود...
#۶۰
ران پایم را چنگ زدم و چشم هایم را بستم که عاقد برای بار سوم حرف های دو بار قبلش را تکرار کرد و مثل دفعه های قبل ندانستم چه بگویم که صدای مادر ضربان قلبم را به حد مرگ رساند!
- بگو بله دیگه تخم سگ!
و گوشت پهلویم را چنان بین انگشت هایش فشرد که بلند گفتم بله! مادر کِل کشید، سمانه دست زد و دایی آرام تبریک گفت! چشم هایم را بستم و با لب هایی لرزان و نیمه باز نفس کشیدم که صدای نیما کنار گوشم، تمام بدنم را سفت کرد!
- پاشو امضا کنیم.
سرم را سمتش چرخاندم که بلند شد و دفتر روی میز عاقد را طرف خودش کشید و چند امضا زد. عاقد دفتر کوچک دیگری جلویش گذاشت و نیما بدون حرف امضا کرد و شناسنامه اش را برداشت. عاقد نگاهی به من انداخت و رو به نیما گفت: عروس خانم امضا نمی کنن؟
نیما سرش را رو به پایین تکان داد.
- چرا!
و سمت من چرخید.
- چرا هنوز نشستی؟!
تند بلند شدم و کنارش ایستادم.
-چه کار باید کنم؟
پوزخند زد و خودکار و دفتر را سمتم هل داد.
- امضا بزن خلاص شیم!
و من بدون این که چیزی از آن لحظه و رفتارهای نیما درک کنم خودکار را برداشتم و همه ی جاهایی را که عاقد گفت با دست های لرزان امضا زدم و در جواب مبارک باشه ی عاقد به نیما نگاه کردم که نیما تشکر کرد و عاقد دفتر کوچک قرمز رنگ را سمتش گرفت.
- بفرمایید اینم سند ازدواجتون.
نیما لبخند زد و سند را سمت مادر بالا گرفت!
- تمام شد!
مادر از روی صندلی بلند شد و کِل کشید! نیما خندید و از عاقد سوال کرد چه قدر باید تقدیم کند. سمانه در جعبه ی شیرینی را برداشت و به سمت دایی گرفت که دایی لبخند زد و گفت: انشاءالله عروسی خودت.
سمانه خندید و از روی صندلی بلند شد. نیما پول عاقد را داد و سمت مادر و دایی رفت. سمانه با لبخند طرفم آمد که نیما شیرینی ای از داخل جعبه برداشت و تشکر کرد که سمانه با اخم از کنارش گذشت و سمت من آمد. جعبه ی شیرینی را طرفم گرفت و با لبخند گفت: مبارکت باشه عروس خانم!
بالاخره بعد از ساعت ها لبخند به لب هایم آمد و سرم را خم کردم که سمانه دستش را دور شانه ام انداخت و به خودش چسباندم.
- ببین چه خوششم اومد!
سعی کردم سمانه ی الان و همیشگی را به خاطر بیاورم ولی سمانه ی آن روز برای یک لحظه هم دست از سرم نمی کشید و اجازه نمی داد با او مثل سابق باشم!
لبخندی زورکی زدم و از او فاصله گرفتم که خودش را تند جلویم کشید.
- میگن دعای تازه عروسا زود برآورده میشه.
نگاهش کردم. لبخندش عمیق تر شد و سرش جلو آمد.
- برام دعا کن منم مثل تو زودی عروس شم!
نگاهی به بقیه که مشغول حرف زدن بودند، انداخت و یواش زیر گوشم گفت: دعا کن محسن زودی بتونه زن عمو رو راضی کنه بیان خواستگاریم!
ناباورانه نگاهش کردم که دستش را روی صورتش گذاشت و تند گفت: محسن دوستم داره!
و یواشکی از بین انگشت هایش نگاهم کرد که با دیدن دهان نیمه باز و چشم های گشاد شده ام دستش را سریع برداشت و خندید!
- بهت حق میدم خیلی شوک بشی چون منم وقتی شنیدم نزدیک بود پس بیفتم ولی خب من از خیلی وقت پیشا یه چیزایی از رفتارا و حرفاش حس کرده بودم ولی می گفتم شاید اشتباه کنم تا اون روز خونشون بهم گفت دوستم داره و تمام اون رفتارهاش به خاطر علاقه ایه که بهم داره!
دوباره خندید و با هیجانی دو برابر گفت: باورت میشه محسن دوستم داره؟ من که باورم نمیشه!
نفس هایم تند شد و ضربان قلبم بالا رفت!
شاید سمانه می توانست مثل مادر در مورد زندگی من بی تفاوت باشد ولی من نمی توانستم چون دوستش داشتم!
- ولی محسن... محسن پسر خوبی نیست!
محسن کارای خیلی خیلی حال بهم زنه بدی می کنه... محسن...
شاید قبلا می ترسیدم اگر حرفی بزنم به گوش محسن برسد و او سراغم بیاید ولی حالا که نیما بود دیگر نمی ترسیدم چون مطمئن بودم محسن با وجود نیما نمی تواند بلایی سرم بیاورد.
- یعنی چی؟! منظورت چیه؟! مگه محسن چه کار می کنه؟!
نگاهی به نیما که در حال صحبت با گوشی بود و مادر و دایی هم داشتند به او نگاه می کردند، انداختم که امیر با صورتی ناراحت داخل شد و سمت مادر و دایی رفت. باید در مورد بلایی که سر امیر آورده بود حرف می زدم؟ باید آبروی امیر را به خاطر زندگی سمانه می بردم؟ امیر ناراحت نمی شد اگر متوجه می شد من و سمانه همه چیز را می دانیم؟ به غرورش برنمی خورد؟ دستم را مشت کردم و چشم هایم را بستم که لبخند آن روز امیر به خاطرم آمد! آن روز امیر از آمدن خواستگار ناراحت شد ولی تا فهمید قراره برای من بیاید آرام شد، یعنی می دانست محسن چه خیالاتی در سر دارد؟ چشم هایم را باز و به امیر در حال صحبت نگاه کردم. مطمئنم او هم مثل من راضی نبود محسن سمانه را بگیرد ولی چون خجالت یا می ترسید، نمی توانست چیزی بگوید!
#۶۰
ران پایم را چنگ زدم و چشم هایم را بستم که عاقد برای بار سوم حرف های دو بار قبلش را تکرار کرد و مثل دفعه های قبل ندانستم چه بگویم که صدای مادر ضربان قلبم را به حد مرگ رساند!
- بگو بله دیگه تخم سگ!
و گوشت پهلویم را چنان بین انگشت هایش فشرد که بلند گفتم بله! مادر کِل کشید، سمانه دست زد و دایی آرام تبریک گفت! چشم هایم را بستم و با لب هایی لرزان و نیمه باز نفس کشیدم که صدای نیما کنار گوشم، تمام بدنم را سفت کرد!
- پاشو امضا کنیم.
سرم را سمتش چرخاندم که بلند شد و دفتر روی میز عاقد را طرف خودش کشید و چند امضا زد. عاقد دفتر کوچک دیگری جلویش گذاشت و نیما بدون حرف امضا کرد و شناسنامه اش را برداشت. عاقد نگاهی به من انداخت و رو به نیما گفت: عروس خانم امضا نمی کنن؟
نیما سرش را رو به پایین تکان داد.
- چرا!
و سمت من چرخید.
- چرا هنوز نشستی؟!
تند بلند شدم و کنارش ایستادم.
-چه کار باید کنم؟
پوزخند زد و خودکار و دفتر را سمتم هل داد.
- امضا بزن خلاص شیم!
و من بدون این که چیزی از آن لحظه و رفتارهای نیما درک کنم خودکار را برداشتم و همه ی جاهایی را که عاقد گفت با دست های لرزان امضا زدم و در جواب مبارک باشه ی عاقد به نیما نگاه کردم که نیما تشکر کرد و عاقد دفتر کوچک قرمز رنگ را سمتش گرفت.
- بفرمایید اینم سند ازدواجتون.
نیما لبخند زد و سند را سمت مادر بالا گرفت!
- تمام شد!
مادر از روی صندلی بلند شد و کِل کشید! نیما خندید و از عاقد سوال کرد چه قدر باید تقدیم کند. سمانه در جعبه ی شیرینی را برداشت و به سمت دایی گرفت که دایی لبخند زد و گفت: انشاءالله عروسی خودت.
سمانه خندید و از روی صندلی بلند شد. نیما پول عاقد را داد و سمت مادر و دایی رفت. سمانه با لبخند طرفم آمد که نیما شیرینی ای از داخل جعبه برداشت و تشکر کرد که سمانه با اخم از کنارش گذشت و سمت من آمد. جعبه ی شیرینی را طرفم گرفت و با لبخند گفت: مبارکت باشه عروس خانم!
بالاخره بعد از ساعت ها لبخند به لب هایم آمد و سرم را خم کردم که سمانه دستش را دور شانه ام انداخت و به خودش چسباندم.
- ببین چه خوششم اومد!
سعی کردم سمانه ی الان و همیشگی را به خاطر بیاورم ولی سمانه ی آن روز برای یک لحظه هم دست از سرم نمی کشید و اجازه نمی داد با او مثل سابق باشم!
لبخندی زورکی زدم و از او فاصله گرفتم که خودش را تند جلویم کشید.
- میگن دعای تازه عروسا زود برآورده میشه.
نگاهش کردم. لبخندش عمیق تر شد و سرش جلو آمد.
- برام دعا کن منم مثل تو زودی عروس شم!
نگاهی به بقیه که مشغول حرف زدن بودند، انداخت و یواش زیر گوشم گفت: دعا کن محسن زودی بتونه زن عمو رو راضی کنه بیان خواستگاریم!
ناباورانه نگاهش کردم که دستش را روی صورتش گذاشت و تند گفت: محسن دوستم داره!
و یواشکی از بین انگشت هایش نگاهم کرد که با دیدن دهان نیمه باز و چشم های گشاد شده ام دستش را سریع برداشت و خندید!
- بهت حق میدم خیلی شوک بشی چون منم وقتی شنیدم نزدیک بود پس بیفتم ولی خب من از خیلی وقت پیشا یه چیزایی از رفتارا و حرفاش حس کرده بودم ولی می گفتم شاید اشتباه کنم تا اون روز خونشون بهم گفت دوستم داره و تمام اون رفتارهاش به خاطر علاقه ایه که بهم داره!
دوباره خندید و با هیجانی دو برابر گفت: باورت میشه محسن دوستم داره؟ من که باورم نمیشه!
نفس هایم تند شد و ضربان قلبم بالا رفت!
شاید سمانه می توانست مثل مادر در مورد زندگی من بی تفاوت باشد ولی من نمی توانستم چون دوستش داشتم!
- ولی محسن... محسن پسر خوبی نیست!
محسن کارای خیلی خیلی حال بهم زنه بدی می کنه... محسن...
شاید قبلا می ترسیدم اگر حرفی بزنم به گوش محسن برسد و او سراغم بیاید ولی حالا که نیما بود دیگر نمی ترسیدم چون مطمئن بودم محسن با وجود نیما نمی تواند بلایی سرم بیاورد.
- یعنی چی؟! منظورت چیه؟! مگه محسن چه کار می کنه؟!
نگاهی به نیما که در حال صحبت با گوشی بود و مادر و دایی هم داشتند به او نگاه می کردند، انداختم که امیر با صورتی ناراحت داخل شد و سمت مادر و دایی رفت. باید در مورد بلایی که سر امیر آورده بود حرف می زدم؟ باید آبروی امیر را به خاطر زندگی سمانه می بردم؟ امیر ناراحت نمی شد اگر متوجه می شد من و سمانه همه چیز را می دانیم؟ به غرورش برنمی خورد؟ دستم را مشت کردم و چشم هایم را بستم که لبخند آن روز امیر به خاطرم آمد! آن روز امیر از آمدن خواستگار ناراحت شد ولی تا فهمید قراره برای من بیاید آرام شد، یعنی می دانست محسن چه خیالاتی در سر دارد؟ چشم هایم را باز و به امیر در حال صحبت نگاه کردم. مطمئنم او هم مثل من راضی نبود محسن سمانه را بگیرد ولی چون خجالت یا می ترسید، نمی توانست چیزی بگوید!