#درد_من_گفتنی_نبود...
#۴۰
قرار بود به خانه ی برادر زن عمو برویم و برای رفتن به خانه ی داماد همراه آن ها شویم ولی به خاطر دعواهای مادر مجبور شدیم یک راست به خانه ی داماد بیاییم چون دیر شده بود و همه به خانه ی داماد رفته بودند.
مادر گوشی اش را داخل جیب مانتوی صورتی رنگش گذاشت و سر به طرف ما چرخاند.
- همه با هم می ریم تو، باشه؟
همگی سر تکان دادیم و پسر ماشین را یک کوچه مانده به خانه ی داماد پارک کرد.
همه با هم از ماشین پیاده شدیم که پسر با خنده گفت: چه قدر شلوغه! فکر نمی کردم شهری به این کوچیکی این همه ماشین داشته باشه!
مادر سمت پسر رفت و کنارش ایستاد.
- از شهرهای دیگه هم اومدن.
پسر سری تکان داد و دزدگیر ماشینش را زد.
- گفتم خیلی شلوغه.
امیر نگاهی به مادر انداخت و سمت خانه ی داماد راه افتاد؛ ما هم به دنبالش رفتیم که صدای مادر بلند شد.
- وایسید!
هر سه به طرفش برگشتیم که با قدم هایی تند سمت مان آمد و با اخم گفت: مگه نگفتم همگی با هم میریم تو؟!
امیر نگاهی به ماشین های پارک شده انداخت و بی حوصله گفت: گفتم شاید با پسرت...
نگاهش کرد.
- بخوای تنها گپ بزنی!
مادر دهانش را باز کرد ولی قبل از این که چیزی بگوید پسر پیش آمد و دستش را به نشانه ی سکوت بالا گرفت! مادر عقب رفت و پسر دستش را روی شانه ی امیر گذاشت.
- نه بابا چه گپی؟ همگی با هم...
نگاهی به من و سمانه انداخت و سرش را کمی سمت مان خم کرد!
- گپ می زنیم دیگه، مگه نه؟
سمانه خندید و سرش را به نشانه ی بله تکان داد که مادر جلو آمد.
- بریم دیگه دیرمون شد!
و همگی راه افتادیم که پسر یکهو ایستاد و رو به مادر گفت: من و راه میدن؟
مادر خنده ای کرد و طره ای از موهایش را از زیر شال سفید رنگش درآورد! کمی شالش را عقب کشید و قدمی خودش را به پسر نزدیک کرد!
- پسر به این خوشتیپی رو چرا راه ندن؟ باید افتخار هم کنن!
پسر بلند خندید و سمانه یواش زیر گوشم گفت: می بینی حتی مامان هم میگه خوشتیپه!
نگاهی به سمانه انداختم و بی حوصله جلوتر از بقیه راه افتادم!
- کجا میری؟!
صدای دویدنش آمد.
- یعنی میگی...
خودش را کنارم رساند.
- خوشتیپ نیست؟!
اخم کردم و قدم هایم را تندتر کردم!
- خب حالا خوشتیپ، می خوای چه کار کنی؟
خندید و شانه ای به شانه ام زد.
- امشب مخشو میزنم!
یواش خندیدم و نگاهی به پشت سرم و سمانه انداختم.
- چه جوری؟
چشکمی زد و گردنش را راست کرد.
- یه جایی تنها گیرش میارم!
دوباره نگاهی به فاصله ی بین خودمان و بقیه انداختم و به سمانه نزدیک شدم.
- خب بعدش چه کار می کنی؟
لبخند کجی زد و روسری اش را مثل مادر کمی عقب برد.
- این دیگه خصوصیه.
ابرویی بالا دادم.
- یعنی چی؟ خب چه کار می کنی؟ به منم بگو!
سمانه سرش را نزدیک گوشم آورد و آرام گفت: خب نمیشه در مورد چیزهای خصوصی با کسی حرف زد ولی چون من و تو خواهریم می تونم یکمش و برات بگم!
سر به طرفش چرخاندم و ایستادم که نگاهی به پشت سرش انداخت و بازویم را گرفت!
- چه کار می کنی؟!
به دنبال خودش کشیدم و عصبی گفت: می دونی اگه مامان صدامون و بشنوه چه کار می کنه؟
بازویم را از دستش درآوردم و تندتر راه افتادم!
- باشه خب، حالا بگو...
که با ورودمان به کوچه و دیدن آن همه لامپ رنگی حرفم را فراموش کردم و رو به سمانه گفتم: وای سمانه، چقد قشنگه!
سمانه هم با هیجان گفت: وای عالیه!
دستم را گرفت و با ذوق گفت: بریم تو!
و با هم دیگر سمت در دویدیم که خاله زینب و دخترش جلویمان را گرفتند! ایستادیم و هر دو با هم سلام کردیم که خاله گفت: چرا این قدر دیر کردین؟! آسیه و امیر...
- زینب!
با صدای مادر خاله سرش را بلند کرد و ما به پشت سرمان نگاه کردیم.
- چرا این قدر دیر کردین؟ هر چی به خونه هم زنگ زدم جواب ندادین. الان با نرگس می خواستم بیام دنبالتون.
مادر لبخند زد.
- تو راه بودیم.
رو به پسر کرد.
- آقای...
که پسر میان حرف مادر پرید و با خنده گفت: میشه لطفا این تعارفا رو ول کنیم و بریم تو؟
به من، سمانه و نرگس نگاه کرد و دستی به پشت سرش کشید.
- آخه فکر کنم بچه ها خیلی عجله دارن!
- آره خاله بریم یکم برقصیم!
مادر خندید و خاله زینب نیشگونی از پهلوی دخترش گرفت.
- تا حالا مثل اسپند روی آتیش بود از بس گفت خاله اینا نیومدن!
نرگس شانه ای به شانه ی مادرش زد و سرش را خم کرد.
- اِ مامان من کی این جوری بودم؟
و سرش را بلند و نگاهی دزدکی سمت پسر کرد! سر به عقب چرخاندم ولی پسر به مادر نگاه می کرد و حواسش اصلا به نرگس نبود! یعنی نرگس هم مثل سمانه می خواست مخ او را بزند؟
- شما پسر آقای شجاعی هستین؟
پسر با لبخند سرش را رو به پایین تکان داد.
#۴۰
قرار بود به خانه ی برادر زن عمو برویم و برای رفتن به خانه ی داماد همراه آن ها شویم ولی به خاطر دعواهای مادر مجبور شدیم یک راست به خانه ی داماد بیاییم چون دیر شده بود و همه به خانه ی داماد رفته بودند.
مادر گوشی اش را داخل جیب مانتوی صورتی رنگش گذاشت و سر به طرف ما چرخاند.
- همه با هم می ریم تو، باشه؟
همگی سر تکان دادیم و پسر ماشین را یک کوچه مانده به خانه ی داماد پارک کرد.
همه با هم از ماشین پیاده شدیم که پسر با خنده گفت: چه قدر شلوغه! فکر نمی کردم شهری به این کوچیکی این همه ماشین داشته باشه!
مادر سمت پسر رفت و کنارش ایستاد.
- از شهرهای دیگه هم اومدن.
پسر سری تکان داد و دزدگیر ماشینش را زد.
- گفتم خیلی شلوغه.
امیر نگاهی به مادر انداخت و سمت خانه ی داماد راه افتاد؛ ما هم به دنبالش رفتیم که صدای مادر بلند شد.
- وایسید!
هر سه به طرفش برگشتیم که با قدم هایی تند سمت مان آمد و با اخم گفت: مگه نگفتم همگی با هم میریم تو؟!
امیر نگاهی به ماشین های پارک شده انداخت و بی حوصله گفت: گفتم شاید با پسرت...
نگاهش کرد.
- بخوای تنها گپ بزنی!
مادر دهانش را باز کرد ولی قبل از این که چیزی بگوید پسر پیش آمد و دستش را به نشانه ی سکوت بالا گرفت! مادر عقب رفت و پسر دستش را روی شانه ی امیر گذاشت.
- نه بابا چه گپی؟ همگی با هم...
نگاهی به من و سمانه انداخت و سرش را کمی سمت مان خم کرد!
- گپ می زنیم دیگه، مگه نه؟
سمانه خندید و سرش را به نشانه ی بله تکان داد که مادر جلو آمد.
- بریم دیگه دیرمون شد!
و همگی راه افتادیم که پسر یکهو ایستاد و رو به مادر گفت: من و راه میدن؟
مادر خنده ای کرد و طره ای از موهایش را از زیر شال سفید رنگش درآورد! کمی شالش را عقب کشید و قدمی خودش را به پسر نزدیک کرد!
- پسر به این خوشتیپی رو چرا راه ندن؟ باید افتخار هم کنن!
پسر بلند خندید و سمانه یواش زیر گوشم گفت: می بینی حتی مامان هم میگه خوشتیپه!
نگاهی به سمانه انداختم و بی حوصله جلوتر از بقیه راه افتادم!
- کجا میری؟!
صدای دویدنش آمد.
- یعنی میگی...
خودش را کنارم رساند.
- خوشتیپ نیست؟!
اخم کردم و قدم هایم را تندتر کردم!
- خب حالا خوشتیپ، می خوای چه کار کنی؟
خندید و شانه ای به شانه ام زد.
- امشب مخشو میزنم!
یواش خندیدم و نگاهی به پشت سرم و سمانه انداختم.
- چه جوری؟
چشکمی زد و گردنش را راست کرد.
- یه جایی تنها گیرش میارم!
دوباره نگاهی به فاصله ی بین خودمان و بقیه انداختم و به سمانه نزدیک شدم.
- خب بعدش چه کار می کنی؟
لبخند کجی زد و روسری اش را مثل مادر کمی عقب برد.
- این دیگه خصوصیه.
ابرویی بالا دادم.
- یعنی چی؟ خب چه کار می کنی؟ به منم بگو!
سمانه سرش را نزدیک گوشم آورد و آرام گفت: خب نمیشه در مورد چیزهای خصوصی با کسی حرف زد ولی چون من و تو خواهریم می تونم یکمش و برات بگم!
سر به طرفش چرخاندم و ایستادم که نگاهی به پشت سرش انداخت و بازویم را گرفت!
- چه کار می کنی؟!
به دنبال خودش کشیدم و عصبی گفت: می دونی اگه مامان صدامون و بشنوه چه کار می کنه؟
بازویم را از دستش درآوردم و تندتر راه افتادم!
- باشه خب، حالا بگو...
که با ورودمان به کوچه و دیدن آن همه لامپ رنگی حرفم را فراموش کردم و رو به سمانه گفتم: وای سمانه، چقد قشنگه!
سمانه هم با هیجان گفت: وای عالیه!
دستم را گرفت و با ذوق گفت: بریم تو!
و با هم دیگر سمت در دویدیم که خاله زینب و دخترش جلویمان را گرفتند! ایستادیم و هر دو با هم سلام کردیم که خاله گفت: چرا این قدر دیر کردین؟! آسیه و امیر...
- زینب!
با صدای مادر خاله سرش را بلند کرد و ما به پشت سرمان نگاه کردیم.
- چرا این قدر دیر کردین؟ هر چی به خونه هم زنگ زدم جواب ندادین. الان با نرگس می خواستم بیام دنبالتون.
مادر لبخند زد.
- تو راه بودیم.
رو به پسر کرد.
- آقای...
که پسر میان حرف مادر پرید و با خنده گفت: میشه لطفا این تعارفا رو ول کنیم و بریم تو؟
به من، سمانه و نرگس نگاه کرد و دستی به پشت سرش کشید.
- آخه فکر کنم بچه ها خیلی عجله دارن!
- آره خاله بریم یکم برقصیم!
مادر خندید و خاله زینب نیشگونی از پهلوی دخترش گرفت.
- تا حالا مثل اسپند روی آتیش بود از بس گفت خاله اینا نیومدن!
نرگس شانه ای به شانه ی مادرش زد و سرش را خم کرد.
- اِ مامان من کی این جوری بودم؟
و سرش را بلند و نگاهی دزدکی سمت پسر کرد! سر به عقب چرخاندم ولی پسر به مادر نگاه می کرد و حواسش اصلا به نرگس نبود! یعنی نرگس هم مثل سمانه می خواست مخ او را بزند؟
- شما پسر آقای شجاعی هستین؟
پسر با لبخند سرش را رو به پایین تکان داد.