الان داشتم توی ذهنم قدم میزدم، خلوت و ساکت بود. همهجا تعطیل. دیدم یه نفر تنها نشسته یه گوشهٔ پارک و داره فواره وسط پارک رو تماشا میکنه. رفتم جلوتر دیدم یه پیرمرد کوره. ازش پرسیدم «توی ذهن من چیکار میکنی؟» گفت «کی گفته اینجا ذهن توئه؟ تو کیای اصلاً؟ تویی وجود نداره. چشماتو باز کن و از این توهم مسخرهت بیدار شو». همینطوری که ریز میخندید، بلند شد و آرومآروم رفت سمت فواره و پرید توش. وقتی رفتم بالا سرش، فقط لباساش روی آب شناور بودن، ولی صدای خندههای ریزش هنوز میومد. ترسیدم و دویدم سمت خروجی ذهنم. چراغای شهر دونهدونه خاموش میشدن و صدای خنده بلندتر میشد. لحظهٔ آخر برگشتم به عقب نگاه کردم، دیدم اصلاً پارکی وجود نداشته.
@radio_caption