دوباره این منم و پای رفتنی که ندارم
و گوش های کر و نای شیونی که ندارم
میان اینهمه دیوارهای سربیِ حائل
چرا امید ببندم به روزنی که ندارم؟
چقدر بَنگ و عرق؟! آه! چشمهای خمارم!
نظر کنید به فردای روشنی که ندارم
بیا که زائرِ مسلخ شویم بغضِ گلوگیر!
که نذرِ تیغ کنم حلق و گردنی که ندارم
هنوز شوق مصاف از سرم نرفته و ترسم
مرا زمین بزند باز توسنی که ندارم
چهار سوی مرا غربتی مخوف گرفته ست
مرا محاصره کرده است دشمنی که ندارم _
اگر دوباره تو آغوش سوی من بگشایی
چگونه بازنگردم به میهنی که ندارم؟!
بیا که باز هم آتش به پا کنیم که اینبار
شراره ای بجهد سمتِ خرمنی که ندارم
تو ای سوال گزنده! کنون که بیخود و مستم
حواله ات به جوابِ مُبَرهَنی که ندارم
نه سنگی و نه پلاکی، بگو فقط بگذارند
پیاله ی دمَری روی مدفنی که ندارم
#محمد_اسلامی
@Poem7011
و گوش های کر و نای شیونی که ندارم
میان اینهمه دیوارهای سربیِ حائل
چرا امید ببندم به روزنی که ندارم؟
چقدر بَنگ و عرق؟! آه! چشمهای خمارم!
نظر کنید به فردای روشنی که ندارم
بیا که زائرِ مسلخ شویم بغضِ گلوگیر!
که نذرِ تیغ کنم حلق و گردنی که ندارم
هنوز شوق مصاف از سرم نرفته و ترسم
مرا زمین بزند باز توسنی که ندارم
چهار سوی مرا غربتی مخوف گرفته ست
مرا محاصره کرده است دشمنی که ندارم _
اگر دوباره تو آغوش سوی من بگشایی
چگونه بازنگردم به میهنی که ندارم؟!
بیا که باز هم آتش به پا کنیم که اینبار
شراره ای بجهد سمتِ خرمنی که ندارم
تو ای سوال گزنده! کنون که بیخود و مستم
حواله ات به جوابِ مُبَرهَنی که ندارم
نه سنگی و نه پلاکی، بگو فقط بگذارند
پیاله ی دمَری روی مدفنی که ندارم
#محمد_اسلامی
@Poem7011