داستان طلبه در حال احتضار
🔹در نجف طلبه¬ای بود خدا رحتمش کند. این مریض شد. سابقاً طلبه های نجف خیلی با هم برادر وار بودند. چون همه غریب بودند. طلاب اینجا به شهر و وطنشان میروند و میآیند، منبر و تبلیغ میروند اما آنجا اصلاً منبر ممنوع بود. طلبه های ایرانی که همزبان آنها نبودند لذا طلبه ها با هم دوست صمیمیمیشدند.
دو نفر از طلبه ها که با هم خیلی رفیق و دوست بودند، یکی از آنها مریض و بد حال میشود. او را رو به قبله میکند. کسی هم نبود، پرستاری کند، فقط همین دوستش بود که مرتب کارهایش را انجام میداد. چند روزی هم رو به قبله بود. اما توسلات پیدا کرده بودند و کم کم حالش بهتر شد و خداوند عافیت داد و بلند شد و موقعی که حالش خوب شد. آن یکی که پرستاری میکرد کم کم قطع رفاقت کرد. قبلا با هم غذا میپختند و میخوردند و با هم بیرون میرفتند. اما دیگر نیامد و برود. آنکه مریض شده بود گفت: برادر! چرا پس سراغ ما نمیآیی؟ گفت: من حالم خوب نیست و عذر آورد. یک روز آمد و گفت: که علت واقعی را باید بگویی؟ بابا تو برای مریضی من خیلی زحمت کشیدی، من هم که همیشه که مریض نمیشوم. حالا یک دفعه مریض شدم تو هم زحمت کشیدی، خدا جزای خیرت بدهد. خیلی ممنون هستم. اما بعد از مریضی من، تو خودت را کلاً کنار کشیدی. دیگر حاضر نیستی با من سلام و علیکی بکنی. چرا؟ گفت: با من کاری نداشته باش. اصرار کرد.
🔸گفت: واقع مطلب این است که موقعی که تو را رو به قبله کردم! من دیدم در حال احتضار هستی. آمدم و بالای سرت نشستم و یک سوره قرآن خواندم و گفتم شهادتین را بگو، اما صورتت را برگرداندی. من ناراحت شدم و بلند شدم این طرف تو نشستم گفتم: فلانی شهادتین را بگو، صورتت را آن طرف کردی. چهار مرتبه من این عمل را انجام دادم اما تو صورتت را بر میگرداندی! فهمیدم که تو وضعت خوب نیست و به درد رفاقت با من نمیخوری!
🔹 آن بنده خدا گفت: پس بنشین تا اصل ماجرا را برایت بگویم. قبلا دیده بودی که من یک قالی داشتم. گفت: بله. گفت: من خیلی این قالی را دوست داشتم. موقعی که تو میگفتی شهادتین را بگو. یک نفر این قالی را گرفته بود و مقداری آتش هم آنجا بود. می¬گفت: اگر بگویی قالی ات را داخل آتش میاندازم. من برای اینکه چشمم نبیند صورتم را این طرف میکردم، تو میآمدی این طرف من مینشستی، به من میگفتی که شهادتین را بگو! من میآمدم بگویم دو مرتبه همان صحنه تکرار میشد، و لذا تا آخر هم نتوانستم بگویم. حالا که بهتر شدم رفتم قالی را فروختم.
البته بنده عرض میکنم این طلبه کار اشتباهی کرده، برای چه قالی را فروخته؟ حالا بگذار در خانه باشد و با آن زندگی بکن. اما آنرا از دلت بیرون بیاور، علاقه به آن نداشته باش. نه اینکه دنیا نداشته باش. مکرر عرض کردم، آقا میلیاردر باش اما علاقه و محبت به دنیا انسان را بیچاره میکند.
┄┅═✧❁••❁✧═┅┄
🔻کانال رسمی آیت الله ناصری
👉 @naseri_ir
🔹در نجف طلبه¬ای بود خدا رحتمش کند. این مریض شد. سابقاً طلبه های نجف خیلی با هم برادر وار بودند. چون همه غریب بودند. طلاب اینجا به شهر و وطنشان میروند و میآیند، منبر و تبلیغ میروند اما آنجا اصلاً منبر ممنوع بود. طلبه های ایرانی که همزبان آنها نبودند لذا طلبه ها با هم دوست صمیمیمیشدند.
دو نفر از طلبه ها که با هم خیلی رفیق و دوست بودند، یکی از آنها مریض و بد حال میشود. او را رو به قبله میکند. کسی هم نبود، پرستاری کند، فقط همین دوستش بود که مرتب کارهایش را انجام میداد. چند روزی هم رو به قبله بود. اما توسلات پیدا کرده بودند و کم کم حالش بهتر شد و خداوند عافیت داد و بلند شد و موقعی که حالش خوب شد. آن یکی که پرستاری میکرد کم کم قطع رفاقت کرد. قبلا با هم غذا میپختند و میخوردند و با هم بیرون میرفتند. اما دیگر نیامد و برود. آنکه مریض شده بود گفت: برادر! چرا پس سراغ ما نمیآیی؟ گفت: من حالم خوب نیست و عذر آورد. یک روز آمد و گفت: که علت واقعی را باید بگویی؟ بابا تو برای مریضی من خیلی زحمت کشیدی، من هم که همیشه که مریض نمیشوم. حالا یک دفعه مریض شدم تو هم زحمت کشیدی، خدا جزای خیرت بدهد. خیلی ممنون هستم. اما بعد از مریضی من، تو خودت را کلاً کنار کشیدی. دیگر حاضر نیستی با من سلام و علیکی بکنی. چرا؟ گفت: با من کاری نداشته باش. اصرار کرد.
🔸گفت: واقع مطلب این است که موقعی که تو را رو به قبله کردم! من دیدم در حال احتضار هستی. آمدم و بالای سرت نشستم و یک سوره قرآن خواندم و گفتم شهادتین را بگو، اما صورتت را برگرداندی. من ناراحت شدم و بلند شدم این طرف تو نشستم گفتم: فلانی شهادتین را بگو، صورتت را آن طرف کردی. چهار مرتبه من این عمل را انجام دادم اما تو صورتت را بر میگرداندی! فهمیدم که تو وضعت خوب نیست و به درد رفاقت با من نمیخوری!
🔹 آن بنده خدا گفت: پس بنشین تا اصل ماجرا را برایت بگویم. قبلا دیده بودی که من یک قالی داشتم. گفت: بله. گفت: من خیلی این قالی را دوست داشتم. موقعی که تو میگفتی شهادتین را بگو. یک نفر این قالی را گرفته بود و مقداری آتش هم آنجا بود. می¬گفت: اگر بگویی قالی ات را داخل آتش میاندازم. من برای اینکه چشمم نبیند صورتم را این طرف میکردم، تو میآمدی این طرف من مینشستی، به من میگفتی که شهادتین را بگو! من میآمدم بگویم دو مرتبه همان صحنه تکرار میشد، و لذا تا آخر هم نتوانستم بگویم. حالا که بهتر شدم رفتم قالی را فروختم.
البته بنده عرض میکنم این طلبه کار اشتباهی کرده، برای چه قالی را فروخته؟ حالا بگذار در خانه باشد و با آن زندگی بکن. اما آنرا از دلت بیرون بیاور، علاقه به آن نداشته باش. نه اینکه دنیا نداشته باش. مکرر عرض کردم، آقا میلیاردر باش اما علاقه و محبت به دنیا انسان را بیچاره میکند.
┄┅═✧❁••❁✧═┅┄
🔻کانال رسمی آیت الله ناصری
👉 @naseri_ir